۱۳۹۱ فروردین ۳, پنجشنبه

22 March 2012



مرضیه

 ریشه در خاک ماندنی است

چه می دانست درخت 
روزی کلاف خواهد شد 
 چه می دانست گوسفند 
روزی لباسش پوست خواهد شد 
و این دو چه می دانستند 
عارف و درویش خواهند شد 
گذر می دانست 
اگر می دانستند 
حتما گوسفند درخت را 
و من ، من را رها نمی کرد 
چه فرق دارد 
پوست روی گوشت باشد یا کلاف
موج باشیم یا اوج 
درخت نگاه کرد و گفت 
چه فرق دارد 
ریشه در خاک ماندنی است 

«امیر بخشایی»

---------------------------------------------------
یک و یک همیشه دو نمی شود......

یک و یک همیشه دو نمی شود گاه باد می کند،
چهار می شود
 گاه میل می کند به صفر
 گاه نیز می زند به کله اش...
 هوس کند می رود به آسمان،
 هزار می شود.

یک و یک برای من...
 -- من که سال هاست در ردیف آخر کلاس زندگی نشسته ام --
 جز دو خط ساده نیست؛
 جز دو خط که پا به پای هم در سفید صفحه راه می روند،
 وز این جهان خط کشی و کاغذی عبور می کنند...
 جز دو خط ساده که در انتهای دور در تقاطع زمین و آسمان؛
 روی خط نازکی به نام زندگی عاقبت به پای هم ...
 پیر می شوند!

« توی گوشتان فرو کنید! یک و یک مساوی دو است. »
آه...
من که حرف این حساب را سرم نمی شود





سحر / دختر و بهار ، فروغ فرخزاد


دختر كنار پنجره تنها نشست و گفت
اي دختر بهار حسد مي برم به تو
عطر و گل و ترانه و سرمستي ترا
با هر چه طالبي بخدا مي خرم ز تو

بر شاخ نوجوان درختي شكوفه اي
با ناز مي گشود دو چشمان بسته را
مي شست كاكلي به لب آب نقره فام
آن بال هاي نازك زيباي خسته را

خورشيد خنده كرد و ز امواج خنده اش
بر چهر روز روشني دلكشي دويد
موجي سبك خزيد و نسيمي به گوش او
رازي سرود و موج بنرمي از او رميد

خنديد باغبان كه سرانجام شد بهار
ديگر شكوفه كرده درختي كه كاشتم
دختر شنيد و گفت چه حاصل از اين بهار
اي بس بهارها كه بهاري نداشتم

خورشيد تشنه كام در آنسوي آسمان
گوئي ميان مجمري از خون نشسته بود
مي رفت روز و خيره در انديشه ئي غريب
دختر كنار پنجره محزون نشسته بود





 


امیرحسین

ای دلِ باخته! این بار کجا می بری ام؟
راه نشناخته این بار کجا می بری ام؟

منم آن فاخته گم شده کوکو خوان
منم آن فاخته...این بار کجا می بری ام؟

هر کجا برده ای ام آب و هوا خوش بوده
یا به من ساخته؟... این بار کجا می بری ام؟

ای سواری که سپاهش..که نگاهش...ناگاه
بر دلم تاخته، این بار کجا می بری ام؟

عقل دیوانه که هر بار سر جنگش بود
سپر انداخته این بار، کجا می بری ام؟

بردی آن بار که باری دل و دینم ببری
دل و دین باخته این بار کجا می بری ام؟

(مهدی سیار)
***********************
برگی به دستم بود گفتم: آخرین شعراست
بعد از تو شاعر نیستم گفتی: همین شعر است

گاهی پر از حرفی ولی چیزی نمی گویی
اما سکوتت هم برایم بهترین شعر است

بر سطر سطر شعر هایم رد پای توست
در دفترم هر قدر دارم نقطه چین شعر است

من با تو هر حرفی که می گفتم غزلمی شد
وقتی زبان رسمی این سرزمین شعر است

آری من از هر پنج انگشتم تو می بارد
دست خودم هم نیست اینها را ببین شعر است

(سید محمد حسین نعمتی)
 ********************

علیرضا: (شب خوش)

- "بیداری هنوز
یا
خواب کوبیده بر پرده‌ی فرو افتاده‌ی چشمهای تو؟ "
- "بیدارم اما
دلتنگی شمرده تمام نفسهای فروخورده‌ام را"
- "و باز دلتنگ؟"
- "و بازهم...
بیهوده می‌کوشی محکومم کنی به این شب زنده‌داری شوم
و معامله‌ای که تا صبحدم پایدار نیست
در این بستر فاصله
نمی‌بینی شاهپرک‌وار
می‌چرخم در بزم خاموشی این چلچراغ پیر
و می‌فروشم تمام چاووشان را
به شبگردهایی که هم‌پیاله‌ی این نگرانی دنباله‌ دارند!"
- "بگذار به بوسه‌ای تمام حجم فاصله را
با هزار و یک شب قصه بیامیزم"
- "نه! لبهایت دیگر
آرامگاه این حروف دلهره نیست
و دستهایت
  دستهایت
  دستهایت
تمام زخم‌های مرا به بازی گرفته‌اند
و نسیم این تنفس نزدیک
که می‌افروزد این آشوبفشان شبانه را..."
- "بیش از اینم حوصله نیست
به کوبیدن بر طبل این مجادله‌ی نابگاه"
- "راست می‌گویی
حرف غریبیست این حوصله
وقتی تمام قاصدهای تو
نفیر بی‌خوابی می‌آورند
بر مهمانی این شمع فسرده
که یارای گریستنش نیست تا بامداد چشم‌های تو...
...
بیداری هنوز
نه! گویی دوباره دیرگاهیست که نوشین خواب
مهربانی تو را به یغما برده است
گلایه ای نیست بهترین
شب خوش!"





آرمین (شعر ها از رسول یونان)

۱
می خواهم بی خیال باشم
اما نمی توانم
ناله گربه
مقاومتم را می شکند
در را باز می کنم
به خانه می خزد
میان برف و زوزه باد
او به خانه می آید و
سگی از درونم بیرون می رود

۲
بارانی مورب
در نیمروزی آفتابی
هیچ اتفاقی نیفتاده است
تنها تو رفته ای
اما من
قسم می خورم که این باران
بارانی معمولی نیست
حتما جایی دور
دریایی را به باد داده اند

۳
آدم ها می گذرند
آدم ها از چشم هایم می گذرند
و سایه ی یکایکشان
بر اعماق قلبم می افتد
مگر می شود
از این همه آدم
یکی تو نباشی
لابد من نمی شناسمت
و گر نه بعضی از این چشم ها
این گونه که می درخشند
می توانند چشم های تو باشند…

۴
این شعر یک زیرسیگاریست
مرا در آن
خاموش کرده اند
به همین خاطر
خاکسترش مایل به خون است
یک نفر مرا
مثل سیگار
روی لبش گذاشت
و تا انتها کشید…




 این گفتگویی هست که علیرضا راجع  بهش صحبت می کرد.

Dialogue with Richard Dawkins, Rowan Williams and Anthony Kenny:

بخش ۲۵ - مکر دیگر انگیختن وزیر در اضلال قوم

مکر دیگر آن وزیر از خود ببست
وعظ را بگذاشت و در خلوت نشست
در مریدان در فکند از شوق سوز
بود در خلوت چهل پنجاه روز
خلق دیوانه شدند از شوق او
از فراق حال و قال و ذوق او
لابه و زاری همی کردند و او
از ریاضت گشته در خلوت دوتو
گفته ایشان نیست ما را بی تو نور
بی عصاکش چون بود احوال کور
از سر اکرام و از بهر خدا
بیش ازین ما را مدار از خود جدا
ما چو طفلانیم و ما را دایه تو
بر سر ما گستران آن سایه تو
گفت جانم از محبان دور نیست
لیک بیرون آمدن دستور نیست
آن امیران در شفاعت آمدند
وان مریدان در شناعت آمدند
کین چه بدبختیست ما را ای کریم
از دل و دین مانده ما بی تو یتیم
تو بهانه می‌کنی و ما ز درد
می‌زنیم از سوز دل دمهای سرد
ما به گفتار خوشت خو کرده‌ایم
ما ز شیر حکمت تو خورده‌ایم
الله الله این جفا با ما مکن
خیر کن امروز را فردا مکن
می‌دهد دل مر ترا کین بی‌دلان
بی تو گردند آخر از بی‌حاصلان
جمله در خشکی چو ماهی می‌طپند
آب را بگشا ز جو بر دار بند
ای که چون تو در زمانه نیست کس
الله الله خلق را فریاد رس

بخش ۲۶ - دفع گفتن وزیر مریدان را


گفت هان ای سخرگان گفت و گو
وعظ و گفتار زبان و گوش جو
پنبه اندر گوش حس دون کنید
بند حس از چشم خود بیرون کنید
پنبهٔ آن گوش سر گوش سرست
تا نگردد این کر آن باطن کرست
بی‌حس و بی‌گوش و بی‌فکرت شوید
تا خطاب ارجعی را بشنوید
تا به گفت و گوی بیداری دری
تو زگفت خواب بویی کی بری
سیر بیرونیست قول و فعل ما
سیر باطن هست بالای سما
حس خشکی دید کز خشکی بزاد
عیسی جان پای بر دریا نهاد
سیر جسم خشک بر خشکی فتاد
سیر جان پا در دل دریا نهاد
چونک عمر اندر ره خشکی گذشت
گاه کوه و گاه دریا گاه دشت
آب حیوان از کجا خواهی تو یافت
موج دریا را کجا خواهی شکافت
موج خاکی وهم و فهم و فکر ماست
موج آبی محو و سکرست و فناست
تا درین سکری از آن سکری تو دور
تا ازین مستی از آن جامی نفور
گفت و گوی ظاهر آمد چون غبار
مدتی خاموش خو کن هوش‌دار

بخش ۲۷ - مکر کردن مریدان کی خلوت را بشکن


جمله گفتند ای حکیم رخنه‌جو
این فریب و این جفا با ما مگو
چارپا را قدر طاقت با رنه
بر ضعیفان قدر قوت کار نه
دانهٔ هر مرغ اندازهٔ ویست
طعمهٔ هر مرغ انجیری کیست
طفل را گر نان دهی بر جای شیر
طفل مسکین را از آن نان مرده گیر
چونک دندانها بر آرد بعد از آن
هم بخود گردد دلش جویای نان
مرغ پر نارسته چون پران شود
لقمهٔ هر گربهٔ دران شود
چون بر آرد پر بپرد او بخود
بی‌تکلف بی‌صفیر نیک و بد
دیو را نطق تو خامش می‌کند
گوش ما را گفت تو هش می‌کند
گوش ما هوشست چون گویا توی
خشک ما بحرست چون دریا توی
با تو ما را خاک بهتر از فلک
ای سماک از تو منور تا سمک
بی‌تو ما را بر فلک تاریکیست
با تو ای ماه این فلک باری کیست
صورت رفعت بود افلاک را
معنی رفعت روان پاک را
صورت رفعت برای جسمهاست
جسمها در پیش معنی اسمهاست

بخش ۲۸ - جواب گفتن وزیر کی خلوت را نمی‌شکنم

گفت حجتهای خود کوته کنید
پند را در جان و در دل ره کنید
گر امینم متهم نبود امین
گر بگویم آسمان را من زمین
گر کمالم با کمال انکار چیست
ور نیم این زحمت و آزار چیست
من نخواهم شد ازین خلوت برون
زانک مشغولم باحوال درون

بخش ۲۹ - اعتراض مریدان در خلوت وزیر


جمله گفتند ای وزیر انکار نیست
گفت ما چون گفتن اغیار نیست
اشک دیده‌ست از فراق تو دوان
آه آهست از میان جان روان
طفل با دایه نه استیزد ولیک
گرید او گر چه نه بد داند نه نیک
ما چو چنگیم و تو زخمه می‌زنی
زاری از ما نه تو زاری می‌کنی
ما چو ناییم و نوا در ما ز تست
ما چو کوهیم و صدا در ما ز تست
ما چو شطرنجیم اندر برد و مات
برد و مات ما ز تست ای خوش صفات
ما که باشیم ای تو ما را جان جان
تا که ما باشیم با تو درمیان
ما عدمهاییم و هستیهای ما
تو وجود مطلقی فانی‌نما
ما همه شیران ولی شیر علم
حمله‌شان از باد باشد دم‌بدم
حمله‌شان پیداست و ناپیداست باد
آنک ناپیداست هرگز گم مباد
باد ما و بود ما از داد تست
هستی ما جمله از ایجاد تست
لذت هستی نمودی نیست را
عاشق خود کرده بودی نیست را
لذت انعام خود را وامگیر
نقل و باده و جام خود را وا مگیر
ور بگیری کیت جست و جو کند
نقش با نقاش چون نیرو کند
منگر اندر ما مکن در ما نظر
اندر اکرام و سخای خود نگر
ما نبودیم و تقاضامان نبود
لطف تو ناگفتهٔ ما می‌شنود
نقش باشد پیش نقاش و قلم
عاجز و بسته چو کودک در شکم
پیش قدرت خلق جمله بارگه
عاجزان چون پیش سوزن کارگه
گاه نقشش دیو و گه آدم کند
گاه نقشش شادی و گه غم کند
دست نه تا دست جنباند به دفع
نطق نه تا دم زند در ضر و نفع
تو ز قرآن بازخوان تفسیر بیت
گفت ایزد ما رمیت اذ رمیت
گر بپرانیم تیر آن نه ز ماست
ما کمان و تیراندازش خداست
این نه جبر این معنی جباریست
ذکر جباری برای زاریست
زاری ما شد دلیل اضطرار
خجلت ما شد دلیل اختیار
گر نبودی اختیار این شرم چیست
وین دریغ و خجلت و آزرم چیست
زجر شاگردان و استادان چراست
خاطر از تدبیرها گردان چراست
ور تو گویی غافلست از جبر او
ماه حق پنهان کند در ابر رو
هست این را خوش جواب ار بشنوی
بگذری از کفر و در دین بگروی
حسرت و زاری گه بیماریست
وقت بیماری همه بیداریست
آن زمان که می‌شوی بیمار تو
می‌کنی از جرم استغفار تو
می‌نماید بر تو زشتی گنه
می‌کنی نیت که باز آیم به ره
عهد و پیمان می‌کنی که بعد ازین
جز که طاعت نبودم کاری گزین
پس یقین گشت این که بیماری ترا
می‌ببخشد هوش و بیداری ترا
پس بدان این اصل را ای اصل‌جو
هر که را دردست او بردست بو
هر که او بیدارتر پر دردتر
هر که او آگاه تر رخ زردتر
گر ز جبرش آگهی زاریت کو
بینش زنجیر جباریت کو
بسته در زنجیر چون شادی کند
کی اسیر حبس آزادی کند
ور تو می‌بینی که پایت بسته‌اند
بر تو سرهنگان شه بنشسته‌اند
پس تو سرهنگی مکن با عاجزان
زانک نبود طبع و خوی عاجز آن
چون تو جبر او نمی‌بینی مگو
ور همی بینی نشان دید کو
در هر آن کاری که میلستت بدان
قدرت خود را همی بینی عیان
واندر آن کاری که میلت نیست و خواست
خویش را جبری کنی کین از خداست
انبیا در کار دنیا جبری‌اند
کافران در کار عقبی جبری‌اند
انبیا را کار عقبی اختیار
جاهلان را کار دنیا اختیار
زانک هر مرغی بسوی جنس خویش
می‌پرد او در پس و جان پیش پیش
کافران چون جنس سجین آمدند
سجن دنیا را خوش آیین آمدند
انبیا چون جنس علیین بدند
سوی علیین جان و دل شدند
این سخن پایان ندارد لیک ما
باز گوییم آن تمام قصه را

۱۳۹۰ اسفند ۱۸, پنجشنبه

8 March

سحر - از : شقایق بهرامی

آمده بودی مرهم باشی
برای زخم های پنجره
درد شدی اما
و سنگ وار
زخمی بر زخم هایش افزودی
پنجره
خسته از انبوه زخم ها
درهم شکست
و دل اش برای همیشه
فرو ریخت
دستی
سنگی دیگر می اندازد
اما پنجره دل ندارد
که زخمی جدید بردارد

* * * * * * * * *

اشتباه از ما بود
اشتباه از ما بود که خواب سر چشمه را
در خیال پیاله می دیدیم.
دستهامان خالی ..
دلهامان پر ..
گفتگوهامان مثل یعنی ما .
کاش می دانستیم هیچ پروانه ای
پریروز پیلگی خویش را به یاد نمی آورد.
حال مهم نیست که تشنه به رویای آب می میریم.
از خانه که می آیی ؛
یک دستمال سفید ،
پاکتی سیگار ،
گزین شعر فروغ
و تحملی طولنی بیاور ....
احتمال گریستن ما بسیار است !
سید علی صالحی-

*************************

کاش سرم را بردارم
و برای هفته ای در گنجه ای بگذارم و قفل کنم
در تاریکی یک گنجه خالی …
روی شانه هایم
جای سرم چناری بکارم
و برای هفته ای در سایه اش آرام گیرم …
- ناظم حکمت

فرزام -سعدی

دست به جان نمی‌رسد تا به تو برفشانمش
بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش
قوت شرح عشق تو نیست زبان خامه را
گرد در امید تو چند به سر دوانمش
ایمنی از خروش من گر به جهان دراوفتد
فارغی از فغان من گر به فلک رسانمش
آه دریغ و آب چشم ار چه موافق منند
آتش عشق آن چنان نیست که وانشانمش
هر که بپرسد ای فلان حال دلت چگونه شد
خون شد و دم به دم همی از مژه می‌چکانمش
عمر منست زلف تو بو که دراز بینمش
جان منست لعل تو بو که به لب رسانمش
لذت وقت‌های خوش قدر نداشت پیش من
گر پس از این دمی چنان یابم قدر دانمش
نیست زمام کام دل در کف اختیار من
گر نه اجل فرارسد زین همه وارهانمش
عشق تو گفته بود هان سعدی و آرزوی من
بس نکند ز عاشقی تا ز جهان جهانمش
پنجه قصد دشمنان می‌نرسد به خون من
وین که به لطف می‌کشد منع نمی‌توانمش

پردیس-لیلی گله داران

آبی نفتی

ناقوس تند می زند
در کلیسا

حتمن مردی دست زنی را گرفته است


من
با همین بطری شین شیرین شیراز از شیب تند امشب سرد روم می روم به
سقف چکه
چراغ ها خاموش
شوفاژ سرد
و صاحبخانه اصرار که بیا معامله ی پا یا پا ی
و عشاق وطنی ام در پادشاهی هفتم اند
می چکد
این سومین کاسه ای است که پر می شود زیر سقف و چشم من
مانده به دری که کلید در قفل اش شکسته از دیروز
همه چیز به هم و به چراغ ها اتصالی دارد
و بازمانده ی لنگ جنگ جهانی دوم
هر بار از پله ها می گذرد
برای خارجی هایی که جایش را تنگ کرده اند خط و نشان می کشد
دوستم دارند
دست هایی که هیچوقت آنقدر گرم نبودند تا از زمستان
بگذریم
دارم پیر می شوم
پی یرو
جووانی
لوقا
اس ام اس ها
ام اس ام را درمان نمی کند
کاسه ها را خالی نمی کند
ناقوسی که تند بزند
برای من چراغ نمی شود که
بگذرم
با همین بطری شیر از
راز معشوق چشم نفتی ام و پاترول سیاه و همراه اش که در دسترس من نبود که
دو دو دوستت دارم
دیگر برای من آب نمی شود
نان نمی شود
در رم شهر بی دفاع من ام
چشم های بی آب رومی ها رویم و در مردمک های ارینتالم چاه می زنند
با پترل سیاه مردم ارینتالت چکار کنم
کبریتی بکشم به چشم هایت و خلاص
یا بنشینم و چند بار بزنم
ضربه های ناقوسی دور دورِ رودِ رو به روم
ترانه ای که فراموش باید
همیشه به یاد خواهد آورد
شیراز زیر شیروانی و
آتش کوچکی که یه کم گرم یه کم نور
و دودی که دور
خفه
کاری بکن
چشم هایت نفتی تر شده اند
تصویر محدب من پیش از غرق شدن دارد خفه می شود در نفت
کاری بکن
آب چشم هایت را عوض
و گرنه رودی که از زیر پل می گذرد عمیق شده برای تصویر مقعرم
مانده فقط
باران ها و شراب های شیراز
برای من و چشم های تو
که یکی مست بماند و من ببارم کنار مجسمه های روی پل و کاسه های پر
نجاتم بده از نیم کاسه ها و رخ های کلاسیک
خاموشش می کنم و می شکنم و دیگر هیچوقت عهدی
دو ساعت و نیم عقب ام از تو و جلو تری انگار
که می بینم کنار سه رخ سرخ زنی که تو را واقعن بیشتر می خواست ؟
من اما کووووو تا نیمه شب
هنوز رومی ها با کانال های برلوسکنی و شیراز سرگرم اند
زود بخواب آبی امشب کنار سه رخی که سرخ شده از
و لرز من آویخته به یه کم گرم یه کم نور
دارم خفه می شوم
با همان لب های مبهم مست شیرازی ات
که همیشه در دسترس ام ، نه ؟!
که سر قولم می مانم !
که دیگر لب به دود
که دیگر لب رود
که دیگر لب دیگر
هه !
گربهه ماتحتش تو چکمه گیر کرده و بی خودی به هوا پنجول می کشه
و این می شود که مرا و اجازه ی اقامت مرا معوق می کنند
صاحبخانه و یاروی لنگ و مست و
یوروی پست و
برق و گاز و آب و نفت و
چشم های آبی نفتی ات
برای من نفت نمی شود
که از شیب سرد هر شب
بی چراغ نگذرم



امیرحسین-حسین پناهی

،هیچ وقت
.هيچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد
دیشب دلی کشیدم
شبیه نیمه سیبی
که به خاطر لرزش دستانم
در زیر آواری از رنگها
.ناپدید ماند

امیرحسین-قیصر امین پور


،قطار می رود
،
تو می روی
تمام ایستگاه می رود
و من چقدر ساده ام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
و همچنان
به نرده های ایستگاه رفته
.
تکیه داده ام

سمیرا م - فریدون مشیری
در سرنوشت يک ملت، و در تاريخ هنر، گاه اثري چنان روح زمانه را تصوير مي‌کند، و چنان حس و جان مردمان را بيان مي‌کند که به‌عنوان جزئي پايدار از فرهنگ و تاريخ يک ملت، همواره برجا مي‌ماند. ترانۀ «مرا ببوس» چنين بود. دو نسل از جامعۀ ما، درد و حزن و اندوه و شکست و مرگ خود را با ترانۀ «مرا ببوس»، و با صداي حسن گلنراقي گريستند. ادامه
بوسه و آتش
در همه عالم كسي به ياد ندارد
نغمه سرايي كه يك ترانه بخواند
تنها با يك ترانه در همه ي عمر
نامش اينگونه جاودانه بماند
***
صبح كه در شهر، آن ترانه درخشيد
نرمي مهتاب داشت، گرمي خورشيد
بانگ: هزار‌آفرين! زهرجا بر شد
شور و سروري به جان مردم بخشيد
***
نغمه، پيامي ز عشق بود و ز پيكار
مشعل شب هاي رهروان فداكار
شعله بر افروختن به قله كهسار
بوسه به ياران، اميد و وعده به ديدار
***
خلق، به بانگ "مرا ببوس" تو برخاست!
شهر، به ساز "مرا ببوس" تو رقصيد!
هركس به هركس رسيد نام تو پرسيد
هر كه دلي داشت، بوسه داد و ببوسيد!
***
ياد تو، در خاطرم هميشه شكفته ست
كودك من، با "مرا ببوس" تو خفته ست
ملت من، با "مرا ببوس" تو بيدار
خاطره ها در ترانه ي تو نهفته ست
***
روي تو را بوسه داده ايم، چه بسيار
خاك تو را بوسه مي دهيم، دگر بار
ما همگي " سوي سرنوشت" روانيم
زود رسيدي! برو، "خدا نگهدار"
***
"هاله" ي مهر است اين ترانه، بدانيد
بانگ اراده ست اين ترانه، بخوانيد
بوسه ي او را به چهره ها بنشانيد
آتش او را به قله ها برسانيد



آرمین (ترانه ها از جیمز هتفیلد و لارس اولریش-متالیکا)


۱
و جاده عروس من می شود
هر آن چه جز غرور را کناری نهاده ام
رازم را با او فاش می گویم
و خرسندم نگاه می دارد
هر آن چه نیازمندش باشم به من می بخشد

و با غبار در گلویم فریفته اش هستم
تنها دانایی را حفظ خواهم کرد
و تو برده این بازی باقی خواهی ماند

اما من عمرم را هر کجا بخواهم سپری می کنم
آزاد برای بیان اندیشه ام در هر کجا
برای بازتعریف همه چیز

هر کجا پرسه زنم
خانه ام زمینی است که سرم را بر آن می نهم

و زمین تخت پادشاهی من می شود
به ناشناخته ها خو می گیرم
زیر ستاره های سرگردان بالیده ام
متکی به خود، اما نه بی کس

با اراده ای به صلابت پاکی
هر چه کم تر داشته باشم، بیش تر به دست خواهم آورد
و بیرون از این مسیر شکست خورده، حکمرانی می کنم

پرسه زن، سرگردان
کولی، آواره
هر چه می خواهی صدایم کن

بر سنگ گور تراشیده شده ام هم
پیکرم بیارامد
همچنان پرسه خواهم زد



۲
و برایت تمام زندگیم را صبر می کنم
بر غبار می رانم
بر جذر و مد
برایت درون را می کاوم و بیرون را
تا آن چه برای من باقی گذاشتی باز پس گیرم
می دانی همیشه می سوزم
تا همان باشم که به امید یافتن می جوید
پس تمام عمرم را صبر می کنم
من آن گناهکار از هم گسیخته ام

هر چه بیش تر می گردم، نیازمند ترم
هر چه بیش تر پاکی می جویم، رگ هایم تهی تر می شوند
مرا بر می انگیزی تا تمام ساعت ها را در هم شکنم
می خواهم این گونه پشت فرمان زندگی بمیرم
زمان هیچ گاه بر میل من نراند
پس هم چنان همه عمرم را برای تو صبر می کنم
من آن گناهکار از هم گسیخته ام

مرا بشنو
اگر اندیشه ام را با هراس بستم
در آن رخنه کن و بگشایش
مرا ببین
اگه چهره ام خالص شد
آگاه باش
نگاهم دار
و آن دم که فروریختن آغاز کردم
مرا به خود بازآفرین
نجاتم بخش
و هنگامی که مرا بی روح یافتی
آن چه را که این گناهکار از هم گسیخته دارد، به یادش آر


 ********************************************************
**************************
هانی

بخش ۲۴ - بیان خسارت وزیر درین مکر

همچو شه نادان و غافل بد وزیر
پنجه می‌زد با قدیم ناگزیر
با چنان قادر خدایی کز عدم
صد چو عالم هست گرداند بدم
صد چو عالم در نظر پیدا کند
چونک چشمت را به خود بینا کند
گر جهان پیشت بزرگ و بی‌بنیست
پیش قدرت ذره‌ای می‌دان که نیست
این جهان خود حبس جانهای شماست
هین روید آن سو که صحرای شماست
این جهان محدود و آن خود بی‌حدست
نقش و صورت پیش آن معنی سدست
صد هزاران نیزهٔ فرعون را
در شکست از موسی با یک عصا
صد هزاران طب جالینوس بود
پیش عیسی و دمش افسوس بود
صد هزاران دفتر اشعار بود
پیش حرف امیی‌اش عار بود
با چنین غالب خداوندی کسی
چون نمیرد گر نباشد او خسی
بس دل چون کوه را انگیخت او
مرغ زیرک با دو پا آویخت او
فهم و خاطر تیز کردن نیست راه
جز شکسته می‌نگیرد فضل شاه
ای بسا گنج آگنان کنج‌کاو
کان خیال‌اندیش را شد ریش گاو
گاو که بود تا تو ریش او شوی
خاک چه بود تا حشیش او شوی
چون زنی از کار بد شد روی زرد
مسخ کرد او را خدا و زهره کرد
عورتی را زهره کردن مسخ بود
خاک و گل گشتن نه مسخست ای عنود
روح می‌بردت سوی چرخ برین
سوی آب و گل شدی در اسفلین
خویشتن را مسخ کردی زین سفول
زان وجودی که بد آن رشک عقول
پس ببین کین مسخ کردن چون بود
پیش آن مسخ این به غایت دون بود
اسپ همت سوی اختر تاختی
آدم مسجود را نشناختی
آخر آدم‌زاده‌ای ای ناخلف
چند پنداری تو پستی را شرف
چند گویی من بگیرم عالمی
این جهان را پر کنم از خود همی
گر جهان پر برف گردد سربسر
تاب خور بگدازدش با یک نظر
وزر او و صد وزیر و صدهزار
نیست گرداند خدا از یک شرار
عین آن تخییل را حکمت کند
عین آن زهراب را شربت کند
آن گمان‌انگیز را سازد یقین
مهرها رویاند از اسباب کین
پرورد در آتش ابراهیم را
ایمنی روح سازد بیم را
از سبب سوزیش من سوداییم
در خیالاتش چو سوفسطاییم