۱۳۹۱ فروردین ۳۱, پنجشنبه

19th April

(فرزام   (سعدی

چو بلبل سحری برگرفت نوبت بام
ز توبه خانه تنهایی آمدم بر بام
نگاه می‌کنم از پیش رایت خورشید
که می‌برد به افق پرچم سپاه ظلام
بیاض روز برآمد چو از دواج سیاه
برهنه بازنشیند یکی سپیداندام
دلم به عشق گرفتار و جان به مهر گرو
درآمد از درم آن دلفریب جان آرام
سرم هنوز چنان مست بوی آن نفسست
که بوی عنبر و گل ره نمی‌برد به مشام
دگر من از شب تاریک هیچ غم نخورم
که هر شبی را روزی مقدرست انجام
تمام فهم نکردم که ارغوان و گلست
در آستینش یا دست و ساعد گلفام
در آبگینه اش آبی که گر قیاس کنی
ندانی آب کدامست و آبگینه کدام
بیار ساقی دریای مشرق و مغرب
که دیر مست شود هر که می‌خورد به دوام
من آن نیم که حلال از حرام نشناسم
شراب با تو حلالست و آب بی تو حرام
به هیچ شهر نباشد چنین شکر که تویی
که طوطیان چو سعدی درآوری به کلام
رها نمی‌کند این نظم چون زره دره


  













           که خصم تیغ تعنت برآورد ز نیام



سحر

باران پاییز

به لطف پاییز

باران تابستان

به لطف بی گاهی اش

باران بهار

باران زمستـ...

اصلا باران!
اصولا خود باران
عاشقم می کرد
از سال ها پیش
که چه می دانستم عشق چیست
تا سال ها بعدکه عشق را چه به ما!

****************************

آنان که از عشق نالیدند
تنهایان بودند
به وصل رسیدگان ، اما
                  سخنی نگفتند

در زمان وصال
کو فرصت گفتار

سینا به منش
  ************************
چه فُرصتِ یگانه ای است عُمرِ ما
برایِ اندکی گریستن!
بیا رها کنیم
عشق هایِ شاعرانه
وهم هایِ ناب را
رها کنیم
قصه یِ غروبِ آفتاب را
که این من و توایم
ما فقط
غروب می کنیم
در کرانه هایِ زیستن ...

عبدالحمید ضیایی
****************************
خوبم...
درست مثل مزرعه ای که
محصولش را ملخ ها
خورده اند
دیگر نگران داس ها نیستم....
از : فریبا عرب نیا
************************



:پردیس
رگ زنی
رگ هایم
رگ هایم به فردا نمی رسد
رگ هایم به جمعه می چسبد
در الباقی نفت و سفته های معطل
عذاب از آبهای حادثه چکه می کند
هوا پر از نماز و استخوان شکسته بود
و عمویی که همیشه زنجیر مرا می بافت
این بار با صدای نوحه و نارنجک/ دست بند و گلوبند
سوغات سربازهای سور خورده می آورد
بغل به بغل گل سوری
مچ های بریده ام به تلافی قرمز آمده اند
در گیج خوابهای کلافه ام
تعبی خط این بود:
رگ هایم از جنگ بر می گردند
نمازهای شکسته ام را بند می زنند
مثل استوا زمین را بغل می گیرند
و لالایی می خوانند/ برای سربازهای سور خورده در تلافی نفت
در جیغ استخوان های جا به جا
لا به لای کوفت و کپک
در کوچه های دود
نسل رگ هایم
حوصله اش از حادثه سر رفته
در جیب هایش کبریت بی خطر
آرش به آرش تیر می کشد
نسل مرگ هایم
در رگ به رگ غروب
مثل برق تکیه به تیر می دهد

و دیوارباران می شود



"گراناز موسوی"



امیرحسین-فخرالدین عراقی
 
آه، به یک‌بارگی یار کم ما گرفت
چون دل ما تنگ دید خانه دگر جا گرفت

بر دل ما گه گهی، داشت خیالی گذر
نیز خیالش کنون ترک دل ما گرفت

دل به غمش بود شاد، رفت غمش هم ز دل
غم چه کند در دلی کان همه سودا گرفت؟

دیدهٔ گریان مگر بر جگر آبی زند؟
کاتش سودای او در دل شیدا گرفت

خوش سخنی داشتم، با دل پردرد خویش
لشکر هجران بتاخت بر سر من تا گرفت

دین و دل و هوش من هر سه به تاراج برد
جان و تن و هرچه بود جمله به یغما گرفت

هجر مگر در جهان هیچ کسی را نیافت
کز همه وامانده‌ای، هیچکسی را گرفت

هیچ کسی در جهان یار عراقی نشد
لاجرمش عشق یار، بی‌کس و تنها گرفت


********************************************************************

بخش ۳۰ - نومید کردن وزیر مریدان را از رفض خلوت

مولوی
آن وزیر از اندرون آواز داد
کای مریدان از من این معلوم باد
که مرا عیسی چنین پیغام کرد
کز همه یاران و خویشان باش فرد
روی در دیوار کن تنها نشین
وز وجود خویش هم خلوت گزین
بعد ازین دستوری گفتار نیست
بعد ازین با گفت و گویم کار نیست
الوداع ای دوستان من مرده‌ام
رخت بر چارم فلک بر برده‌ام
تا به زیر چرخ ناری چون حطب
من نسوزم در عنا و در عطب
پهلوی عیسی نشینم بعد ازین
بر فراز آسمان چارمین

بخش ۳۱ - ولی عهد ساختن وزیر هر یک امیر را جداجدا

وانگهانی آن امیران را بخواند
یک‌بیک تنها بهر یک حرف راند
گفت هر یک را بدین عیسوی
نایب حق و خلیفهٔ من توی
وان امیران دگر اتباع تو
کرد عیسی جمله را اشیاع تو
هر امیری کو کشد گردن بگیر
یا بکش یا خود همی دارش اسیر
لیک تا من زنده‌ام این وا مگو
تا نمیرم این ریاست را مجو
تا نمیرم من تو این پیدا مکن
دعوی شاهی و استیلا مکن
اینک این طومار و احکام مسیح
یک بیک بر خوان تو بر امت فصیح
هر امیری را چنین گفت او جدا
نیست نایب جز تو در دین خدا
هر یکی را کرد او یک‌یک عزیز
هرچه آن را گفت این را گفت نیز
هر یکی را او یکی طومار داد
هر یکی ضد دگر بود المراد
متن آن طومارها بد مختلف
همچو شکل حرفها یا تاالف
حکم این طومار ضد حکم آن
پیش ازین کردیم این ضد را بیان

بخش ۳۲ - کشتن وزیر خویشتن را در خلوت

بعد از آن چل روز دیگر در ببست
خویش کشت و از وجود خود برست
چونک خلق از مرگ او آگاه شد
بر سر گورش قیامتگاه شد
خلق چندان جمع شد بر گور او
مو کنان جامه‌دران در شور او
کان عدد را هم خدا داند شمرد
از عرب وز ترک و از رومی و کرد
خاک او کردند بر سرهای خویش
درد او دیدند درمان جای خویش
آن خلایق بر سر گورش مهی
کرده خون را از دو چشم خود رهی

بخش ۳۳ - طلب کردن امت عیسی علیه‌السلام از امراکی ولی عهد از شما کدامست

بعد ماهی خلق گفتند ای مهان
از امیران کیست بر جایش نشان
تا به جای او شناسیمش امام
دست و دامن را به دست او دهیم
چونک شد خورشید و ما را کرد داغ
چاره نبود بر مقامش از چراغ
چونک شد از پیش دیده وصل یار
نایبی باید ازومان یادگار
چونک گل بگذشت و گلشن شد خراب
بوی گل را از که یابیم از گلاب
چون خدا اندر نیاید در عیان
نایب حق‌اند این پیغامبران
نه غلط گفتم که نایب با منوب
گر دو پنداری قبیح آید نه خوب
نه دو باشد تا توی صورت‌پرست
پیش او یک گشت کز صورت برست
چون به صورت بنگری چشم تو دوست
تو به نورش در نگر کز چشم رست
نور هر دو چشم نتوان فرق کرد
چونک در نورش نظر انداخت مرد
ده چراغ ار حاضر آید در مکان
هر یکی باشد بصورت غیر آن
فرق نتوان کرد نور هر یکی
چون به نورش روی آری بی‌شکی
گر تو صد سیب و صد آبی بشمری
صد نماند یک شود چون بفشری
در معانی قسمت و اعداد نیست
در معانی تجزیه و افراد نیست
اتحاد یار با یاران خوشست
پای معنی‌گیر صورت سرکشست
صورت سرکش گدازان کن برنج
تا ببینی زیر او وحدت چو گنج
ور تو نگدازی عنایتهای او
خود گدازد ای دلم مولای او
او نماید هم به دلها خویش را
او بدوزد خرقهٔ درویش را
منبسط بودیم یک جوهر همه
بی‌سر و بی پا بدیم آن سر همه
یک گهر بودیم همچون آفتاب
بی گره بودیم و صافی همچو آب
چون بصورت آمد آن نور سره
شد عدد چون سایه‌های کنگره
گنگره ویران کنید از منجنیق
تا رود فرق از میان این فریق
شرح این را گفتمی من از مری
لیک ترسم تا نلغزد خاطری
نکته‌ها چون تیغ پولادست تیز
گر نداری تو سپر وا پس گریز
پیش این الماس بی اسپر میا
کز بریدن تیغ را نبود حیا
زین سبب من تیغ کردم در غلاف
تا که کژخوانی نخواند برخلاف
آمدیم اندر تمامی داستان
وز وفاداری جمع راستان
کز پس این پیشوا بر خاستند
بر مقامش نایبی می‌خواستند

بخش ۳۴ - منازعت امرا در ولی عهدی

یک امیری زان امیران پیش رفت
پیش آن قوم وفا اندیش رفت
گفت اینک نایب آن مرد من
نایب عیسی منم اندر زمن
اینک این طومار برهان منست
کین نیابت بعد ازو آن منست
آن امیر دیگر آمد از کمین
دعوی او در خلافت بد همین
از بغل او نیز طوماری نمود
تا برآمد هر دو را خشم جهود
آن امیران دگر یک‌یک قطار
برکشیده تیغهای آبدار
هر یکی را تیغ و طوماری به دست
درهم افتادند چون پیلان مست
صد هزاران مرد ترسا کشته شد
تا ز سرهای بریده پشته شد
خون روان شد همچو سیل از چپ و راست
کوه کوه اندر هوا زین گرد خاست
تخمهای فتنه‌ها کو کشته بود
آفت سرهای ایشان گشته بود
جوزها بشکست و آن کان مغز داشت
بعد کشتن روح پاک نغز داشت
کشتن و مردن که بر نقش تنست
چون انار و سیب را بشکستنست
آنچ شیرینست او شد ناردانگ
وانک پوسیده‌ست نبود غیر بانگ
آنچ با معنیست خود پیدا شود
وانچ پوسیده‌ست او رسوا شود
رو بمعنی کوش ای صورت‌پرست
زانک معنی بر تن صورت‌پرست
همنشین اهل معنی باش تا
هم عطا یابی و هم باشی فتی
جان بی‌معنی درین تن بی‌خلاف
هست همچون تیغ چوبین در غلاف
تا غلاف اندر بود باقیمتست
چون برون شد سوختن را آلتست
تیغ چوبین را مبر در کارزار
بنگر اول تا نگردد کار زار
گر بود چوبین برو دیگر طلب
ور بود الماس پیش آ با طرب
تیغ در زرادخانهٔ اولیاست
دیدن ایشان شما را کیمیاست
جمله دانایان همین گفته همین
هست دانا رحمة للعالمین
گر اناری می‌خری خندان بخر
تا دهد خنده ز دانهٔ او خبر
ای مبارک خنده‌اش کو از دهان
می‌نماید دل چو در از درج جان
نامبارک خندهٔ آن لاله بود
کز دهان او سیاهی دل نمود
نار خندان باغ را خندان کند
صحبت مردانت از مردان کند
گر تو سنگ صخره و مرمر شوی
چون به صاحب دل رسی گوهر شوی
مهر پاکان درمیان جان نشان
دل مده الا به مهر دلخوشان
کوی نومیدی مرو اومیدهاست
سوی تاریکی مرو خورشیدهاست
دل ترا در کوی اهل دل کشد
تن ترا در حبس آب و گل کشد
هین غذای دل بده از همدلی
رو بجو اقبال را از مقبلی

۱۳۹۱ فروردین ۱۷, پنجشنبه

April 5th

سحر



اگر تو نبودی، عشق نبود.
همین‌طور اصراری برای زندگی.
اگر تو نبودی، زمین یک زیرسیگاری گلی بود.
جایی برای خاموش کردن بی‌حوصلگی‌ها.
اگر تو نبودی، من کاملاً بیکار بودم‌.
هیچ کاری در این دنیا ندارم ...
 جز دوست داشتن تو.

                                       رسول یونان
                                 * *  * * * * * *

اگر مرا دوست نداشته باشی
دراز می‌کشم و می‌میرم
مرگ نه سفری بی‌بازگشت است
و نه ناگهان محو شدن
مرگ دوست نداشتن توست
درست آن موقع که باید دوست بداری

                                                    رسول یونان



**********

می شد که من
پروانه ی باغ رویاهای تو باشم
اگر نمی خواستی بچسبانی ام
به کلکسیون آرزوهای ِ دست یافته ات،
می شد که تو
شهسوار رویاهای من باشی
اگر  نمی خواستم محبوست کنم،
در کاخ توقعات ِ بر نیامده ام
می شد که ما
تصویر زیبای عشقی بی تمام باشیم بر دیوار ناممکن ها
اگر یاد گرفته بودیم
عاشقی را ...
                                              فریبا عرب نیا



****************






امیرحسین - قیصر امین پور 

اي شما !
اي تمام عاشقان هر كجا !
از شما سوال مي كنم :
نام يك نفر غريبه را
در شمار نام هايتان اضافه مي كنيد ؟

يك نفر كه تا كنون
رد پاي خويش را
لحن مبهم صداي خويش را
شاعر سروده هاي خويش را نمي شناخت
گرچه بارها و بارها
نام اين هزار نام
از زبان اين و آن شنيده بود

يك نفر كه تا همين دو روز پيش
منكر نياز گنگ سنگ بود
گريه ي گياه را نمي سرود
آه را نمي سرود
شعر شانه هاي بي پناه را
حرمت نگاه بي گناه
و سكوت يك سلام
در ميان راه را نمي سرود
نيمه هاي شب
نبض ماه را نمي گرفت
روزهاي چهارشنبه ساعت چهار
بارها شماره هاي اشتباه را نمي گرفت

اي شما !
اي تمام نام هاي هر كجا !
زير سايبان دست هاي خويش
جاي كوچكي به اين غريب بي پناه مي دهيد ؟
اين دل نجيب را
اين لجوج دير باور عجيب را
در ميان خويش راه مي دهيد ؟

آرمین:
این هفته از شاعر های افغان شعر اورده م.

خالده نیازی

۱
نه آبم بده
نه سبزم کن
وقتی دستانت را
سر چیدنم نیست


۲
مگر من آزادی ام
هوای تازه
یا خود عشق
این گونه که در حوالی تان قدغنم


۳
هنوز می تپد این دل
هنوز می تپد این شهر آرمان منزل
هنوز خانه من زنده است و می خواند
سرود اصل عیاران به گوش کاه و به گل

هنوز می تپد این دل
هنوز خشک ترین خط همان خط رود است
هنوز خاطره ها پر ز درد و پدرود است
هنوز آینه ها زیر خاک یا دود است
هنوز می تپد اما دلی به وعده دل
هنوز می تپد این شهر آرمان منزل

هنوز کاکه این شهر کج کلاه خان است
هنوز خاکه این شهر داغ و سوزان است
اگه چه بام و سرایش هنوز ویران است
عمارت دل من می شود از این محفل
هنوزمی تپد این شهر آرمان منزل

هنوز ساز در این بارگاه دمساز است
طنین گرم ربابش بشیر اعجاز است
هنوز رگ رگ این شهر پر ز آواز است
هنوز بیت گل سیب و یار در شب گم
ترانه ایست که می چسبدم به گوشه دل
هنوز می تپد این شهر آرمان منزل


صنم عنبرین

۱
می نوشتم از تو باران باز باریدن گرفت
خیل شب بو در سکوت باغ رقصیدن گرفت
می نوشتم از تو روی دفتر تنهاییم
دختر شیرین زبان شعر خندیدن گرفت
می نوشتم از تو و بی تابی مضمون دل
خون گرم عشق در الفاظ لغزیدن گرفت
می نوشتم از تو و دیدم که خورشید رخت
بر لب بام غزل یکباره تابیدن گرفت
می نوشتم از تو و اسمت نمی بردم به لب
عطر نامت ناگهان در نامه پاشیدن گرفت


۲
شب میان روزها دیوار شد
ای دریغ آن ماجرا تکرار شد
وحشت آرایید دامن هر طرف
بار دیگر دست شب معمار شد
خواب رنگین چمنزاران شکست
خانه آسودگی آوار شد
آه می ترسم من از قتل درخت
شب نرفت اما تبر بیدار شد
عطر نان گرم یک آوازه بود
خواب کودک نیمه شب بر دار شد
نعره زن آرش که تا باز ایستد
لشکر خفاش ها بسیار شد


پردیس:

"تهران انار ندارد"

 انار یعنی شهری که خون می کند

در رگ های بسته ی سکته دار

آواز های شکسته می خواند

در گلوی آبلمبوی فصل دیرو هوای هوار
به تمام زبان های زنده ی دنیا جان می کند
نفس
نفس
دیگر نمی کشد
این همه کشیده را که توی گوشش سنج می زند

انار جلد گذرنامه است و رنگ جعل مهر
بغضی که دانه
دانه
می ترکیم و یک دل سیر
به زخم های نمکسود هم نگاه می کنیم

زانو به زانو
رگ به رگ
در فصل فرار
به سیم آخر می زنیم که خاردار است
و به دیار دیگری می شتابیم
"بازگشت همه به سود است"

انار تاریخ ترشیده ی شهر نو است
در حواشی میدان توپخانه و دارو لاله زار
لال و زار
و پیچی که از شدت پیچیدگی به شمران نمی رسد
شهری که دسته تا دسته
زیر خواب اهل عزا و زنجیر است

انار آی انار
تهران کابلی ست که هیچ اناری به بالینش نمی رود
پری بلنده ای که پستان های جنگ زده اش را
در زلزله می لرزاند...
"انار اما خون است"
سوغات شهر بی بته
رنگ ماتیک نگار خیابانی و عادت لیلای در به در
بر بوم های بی رنگ
گاهی چکه می کند
بر کاغذ پاره ی شاعران بی دلیل
و دوخت و دوز پرده های کلک
بر ننگ های دیواری
که با هیچ رنگی پاک نمی شود

"انار اما خون است"
این شهر دیگر انار ندارد اما
بام به بام
پریا هنوز زار می زنند و
الا و بلا
می خواهند انار بچینند. 
"گراناز موسوی" 


مرد اگر بودم

نبودنــت را غروب های زمستان

در قهوه خانه ی دوری سیگار می کشیدم .

نبودنــت دود می شد

و می نشست روی بخار شیشه های قهوه خانه .
... بعد تکیه می دادم به صندلی
چشمهایم را می بستم
و انگشتانم را دور استکان کمر باریک چای داغ حلقه می کردم
تا بیشتر از یادم بروی .
نامرد اگر بودم ،
نبودنـــت را تا حالا باید
فراموش کرده باشم .
مرد نیستم؛ اما نامرد هم نیستم !
زنم
و نبودنـت پیرهنم شده است . . .
"رویا شاه حسین زاده"

نیاز (شعر از سید مهدی موسوی)

فقط نگاه کن و بعد هیچ چیز نپرس
به خواب رفتمت از بسته های خالی قرص

به دوست داشتنم بین دوستش داری!
به خواب رفتمت از گریه های تکراری

تماسهای کسی ناشناس از خط ...
به استخوان سرم زیر حرکت مته

کی می شود به رگ و پوست، از تو تیغ کشید
که می شود به تو چسبید و بعد جیغ کشید

که می شود وسط وان، دچار فلسفه شد
که زیر آب فرو رفت... واقعا خفه شد!

که مثل من، ته آهنگ "راک" گریه کنی
جلوی پاش بیفتی به خاک ... گریه کنی

که می شود چمدانت شد و مسافر شد
میان دست تو سیگار بود و شاعر شد

که می شود وسط سینه ات مواد کشید
که بعد زیر پتو رفت و بعد داد کشید

به چشمهای من بی قرار تکیه زد و 
به این توهم دیوانه وار تکیه زد و

که دیر باشم و از چشمهات زود شود
که مته بر وسط مغز من، عمود شود

که هی کشیده شوم، در کشاکشت بکشم
که هر چه بود و نخواهد نبود، دود شود...

قرار بود همین شب قرارمان باشد
که روز خوب تو در انتظارمان باشد

قرار شد که از این مستطیل در بروی
قرار شد به سفرهای دورتر بروی

قرار شد دل من، مهر روی نامه شود
که در توهم این دودها ادامه شود

که نیست باشم و از آرزوت هست شوم
عرق بریزم و از تو، نخورده مست شوم

که به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ
که به سلامتی گوسفند قبل از مرگ

که به سلامتی جام بعدی و گیجی
که به سلامتی مرگهای تدریجی

که به سلامتی خوابهای نیمه تمام
که به سلامتی من... که واقعا تنهام !

که به سلامتی سالهای دربه دری
که به سلامتی تو راهی سفری...

صدای گریه من پشت سالها غم بود
صدای مته می آمد که توی مغزم بود

صدای عطر تو که توی خانه ات هستی
صدای گریه من در میان بدمستی

صدای گریه من توی خنده سلاخ
صدای پرت شدن از سه شنبه ی سوراخ

صدای جر خوردن، روی خاطراتی که...
ادامه دادن قلبم به ارتباطی که...

به ارتباط تو با یک خدای تک نفره
به دستگیری تو با مواد منفجره

با ارتباط تو با سوسکهای در تختم
که حس کنی چقدر مثل قبل، بدبختم

که ترس دارم از این جن داخل کمدم !
جنون گرفته ام و مشت می زنم به خودم

دلم گرفته و میخواهمت چه کار کنم؟!
که از خودم که تویی تا کجا فرار کنم؟!

غریبگی تنم در اتاق خوابی که...
به نیمه شب، "اس ام اس" های بی جوابی که ...

به عشق توی توهم...به دود و شک که تویی
به یک ترانه غمگین مشترک که تویی

به حس تیره پشتت، به لغزش ناخن
به فالهای بد و خوب پشت یک تلفن

فرار میکنم از تو، به تو، به درد شدن
به گریه های نکرده، به حس مرد شدن !

فرار میکنم از این سه شنبه ی مسموم
فرار میکنم از یک جواب نامعلوم

سوال کردن من از دلیل هایی که ...
فرار میکنم از مستطیل هایی که ...

فرار کردن از این چهار دیواری
به یک جهان غم انگیزتر، به بیداری ...

------
دو چشم باز به یک سقف خالی از همه چیز
فقط نگاه کن و هیچ چیز مپرس عزیز!

به خواب رفتنم از حسرت هم آغوشی است
که بهترین هدیه، واقعا فراموشی است ...







هانی :
جبر عرفانی و اختیار اخلاقی‌، اقتباسی از سخنرانی‌ دکتر سروش ، برای استفاده از فایل سخنرانی‌ اینجا را کلیک کنید

بخش ۲۶ - فرمودن والی آن مرد را کی این خاربن را کی نشانده‌ای بر سر راه بر کن

مولوی
همچو آن شخص درشت خوش‌سخن
در میان ره نشاند او خاربن
ره گذریانش ملامت‌گر شدند
پس بگفتندش بکن این را نکند
هر دمی آن خاربن افزون شدی
پای خلق از زخم آن پر خون شدی
جامه‌های خلق بدریدی ز خار
پای درویشان بخستی زار زار
چون بجد حاکم بدو گفت این بکن
گفت آری بر کنم روزیش من
مدتی فردا و فردا وعده داد
شد درخت خار او محکم نهاد
گفت روزی حاکمش ای وعده کژ
پیش آ در کار ما واپس مغژ
گفت الایام یا عم بیننا
گفت عجل لا تماطل دیننا
تو که می‌گویی که فردا این بدان
که بهر روزی که می‌آید زمان
آن درخت بد جوان‌تر می‌شود
وین کننده پیر و مضطر می‌شود
خاربن در قوت و برخاستن
خارکن در پیری و در کاستن
خاربن هر روز و هر دم سبز و تر
خارکن هر روز زار و خشک تر
او جوان‌تر می‌شود تو پیرتر
زود باش و روزگار خود مبر
خاربن دان هر یکی خوی بدت
بارها در پای خار آخر زدت
بارها از خوی خود خسته شدی
حس نداری سخت بی‌حس آمدی
گر ز خسته گشتن دیگر کسان
که ز خلق زشت تو هست آن رسان
غافلی باری ز زخم خود نه‌ای
تو عذاب خویش و هر بیگانه‌ای
یا تبر بر گیر و مردانه بزن
تو علی‌وار این در خیبر بکن
یا به گلبن وصل کن این خار را
وصل کن با نار نور یار را
تا که نور او کشد نار ترا
وصل او گلشن کند خار ترا
تو مثال دوزخی او مؤمنست
کشتن آتش به مؤمن ممکنست


حکایت سلطان محمود و سیرت ایاز

سعدی
یکی خرده بر شاه غزنین گرفت
که حسنی ندارد ایاز ای شگفت
گلی را که نه رنگ باشد نه بوی
غریب است سودای بلبل بر اوی!
به محمود گفت این حکایت کسی
بپیچید از اندیشه بر خود بسی
که عشق من ای خواجه بر خوی اوست
نه بر قد و بالای نیکوی اوست
شنیدم که در تنگنایی شتر
بیفتاد و بشکست صندوق در
به یغما ملک آستین برفشاند
وزان جا بتعجیل مرکب براند
سواران پی در و مرجان شدند
ز سلطان به یغما پریشان شدند
نماند از وشاقان گردن فراز
کسی در قفای ملک جز ایاز
نگه کرد کای دلبر پیچ پیچ
ز یغما چه آورده‌ای؟ گفت هیچ
من اندر قفای تو می‌تاختم
ز خدمت به نعمت نپرداختم
گرت قربتی هست در بارگاه
به خلعت مشو غافل از پادشاه
خلاف طریقت بود کاولیا
تمنا کنند از خدا جز خدا
گر از دوست چشمت بر احسان اوست
تو در بند خویشی نه در بند دوست
تو را تا دهن باشد از حرص باز
نیاید به گوش دل از غیب راز
حقایق سرایی است آراسته
هوی و هوس گرد برخاسته
نبینی که جایی که برخاست گرد
نبیند نظر گرچه بیناست مرد

*****
جز که تسلیم و رضا کو چاره‌ای
در کف شیر نری خون‌خواره‌ای
او ندارد خواب و خور چون آفتاب
روحها را می‌کند بی‌خورد و خواب
که بیا من باش یا هم‌خوی من
تا ببینی در تجلی روی من

**
تا نسوزم کی خنگ گردد دلش
ای دل ما خاندان و منزلش
خانهٔ خود را همی‌سوزی بسوز
کیست آن کس کو بگوید لایجوز
خوش بسوز این خانه را ای شیر مست
خانهٔ عاشق چنین اولیترست
**
بسکه در جسم فکار و چشم بیمارم تویی
هر که پیدا میشود از دور پندارم توییِ

***

بخش ۷۹ - سوال کردن رسول روم از امیرالمؤمنین عمر رضی‌الله عنه


لفظ جبرم عشق را بی‌صبر کرد
وانک عاشق نیست حبس جبر کرد
این معیت با حقست و جبر نیست
این تجلی مه است این ابر نیست
ور بود این جبر جبر عامه نیست
جبر آن امارهٔ خودکامه نیست
جبر را ایشان شناسند ای پسر
که خدا بگشادشان در دل بصر
غیب و آینده بریشان گشت فاش
ذکر ماضی پیش ایشان گشت لاش
اختیار و جبر ایشان دیگرست
قطره‌ها اندر صدفها گوهرست


فرزام- مرحوم قیصر امین پور

غنچه با دل گرفته گفت :

زندگی لب ز خنده بستن است ؛ گوشه ای درون خود نشستن است .

گل به خنده گفت :

زندگی شکفتن است ؛ با زبان سبز راز گفتن است .

گفت وگوی غنچه و گل از درون باغچه باز هم به گوش می رسد ...

تو چه فکر می کنی ؟ را ستی کدامیک درست گفته اند ؟

من که فکر می کنم گل به راز زندگی اشاره کرده است 

هر چه باشد او گل است 

گل یکی دو پیرهن 

بیشتر ز غنچه پاره کرده است .


فرزام -سعدی 




هر نوبتم که در نظر ای ماه بگذری
بار دوم ز بار نخستین نکوتری
انصاف می‌دهم که لطیفان و دلبران
بسیار دیده‌ام نه بدین لطف و دلبری
زنار بود هر چه همه عمر داشتم
الا کمر که پیش تو بستم به چاکری
از شرم چون تو آدمیان در میان خلق
انصاف می‌دهد که نهان می‌شود پری
شمشیر اختیار تو را سر نهاده‌ام
دانم که گر تنم بکشی جان بپروری
جز صورتت در آینه کس را نمی‌رسد
با صورت بدیع تو کردن برابری
ای مدعی گر آن چه مرا شد تو را شود
بر حال من ببخشی و حالت بیاوری
صید اوفتاد و پای مسافر به گل بماند
هیچ افتدت که بر سر افتاده بگذری
صبری که بود مایه سعدی دگر نماند

سختی مکن که کیسه بپرداخت مشتری