(فرزام (سعدی
چو بلبل سحری برگرفت نوبت بام
ز توبه خانه تنهایی آمدم بر بام
نگاه میکنم از پیش رایت خورشید
که میبرد به افق پرچم سپاه ظلام
بیاض روز برآمد چو از دواج سیاه
برهنه بازنشیند یکی سپیداندام
دلم به عشق گرفتار و جان به مهر گرو
درآمد از درم آن دلفریب جان آرام
سرم هنوز چنان مست بوی آن نفسست
که بوی عنبر و گل ره نمیبرد به مشام
دگر من از شب تاریک هیچ غم نخورم
که هر شبی را روزی مقدرست انجام
تمام فهم نکردم که ارغوان و گلست
در آستینش یا دست و ساعد گلفام
در آبگینه اش آبی که گر قیاس کنی
ندانی آب کدامست و آبگینه کدام
بیار ساقی دریای مشرق و مغرب
که دیر مست شود هر که میخورد به دوام
من آن نیم که حلال از حرام نشناسم
شراب با تو حلالست و آب بی تو حرام
به هیچ شهر نباشد چنین شکر که تویی
که طوطیان چو سعدی درآوری به کلام
رها نمیکند این نظم چون زره دره
که خصم تیغ تعنت برآورد ز نیام
سحر
باران پاییز
به لطف پاییز
باران تابستان
به لطف بی گاهی اش
باران بهار
باران زمستـ...
اصلا باران!
اصولا خود باران
عاشقم می کرد
از سال ها پیش
که چه می دانستم عشق چیست
تا سال ها بعدکه عشق را چه به ما!
****************************
آنان که از عشق نالیدند
تنهایان بودند
به وصل رسیدگان ، اما
سخنی نگفتند
در زمان وصال
کو فرصت گفتار
سینا به منش
چه فُرصتِ یگانه ای است عُمرِ ما
برایِ اندکی گریستن!
بیا رها کنیم
عشق هایِ شاعرانه
وهم هایِ ناب را
رها کنیم
قصه یِ غروبِ آفتاب را
که این من و توایم
ما فقط
غروب می کنیم
در کرانه هایِ زیستن ...
عبدالحمید ضیایی
****************************
خوبم...
درست مثل مزرعه ای که
محصولش را ملخ ها
خورده اند
دیگر نگران داس ها نیستم....
از : فریبا عرب نیا
************************
:پردیس
رگ زنی
رگ هایم
رگ هایم به فردا نمی رسد
رگ هایم به جمعه می چسبد
در الباقی نفت و سفته های معطل
عذاب از آبهای حادثه چکه می کند
هوا پر از نماز و استخوان شکسته بود
و عمویی که همیشه زنجیر مرا می بافت
این بار با صدای نوحه و نارنجک/ دست بند و گلوبند
سوغات سربازهای سور خورده می آورد
بغل به بغل گل سوری
مچ های بریده ام به تلافی قرمز آمده اند
در گیج خوابهای کلافه ام
تعبی خط این بود:
رگ هایم از جنگ بر می گردند
نمازهای شکسته ام را بند می زنند
مثل استوا زمین را بغل می گیرند
و لالایی می خوانند/ برای سربازهای سور خورده در تلافی نفت
در جیغ استخوان های جا به جا
لا به لای کوفت و کپک
در کوچه های دود
نسل رگ هایم
حوصله اش از حادثه سر رفته
در جیب هایش کبریت بی خطر
آرش به آرش تیر می کشد
نسل مرگ هایم
در رگ به رگ غروب
مثل برق تکیه به تیر می دهد
و دیوارباران می شود
"گراناز موسوی"
امیرحسین-فخرالدین عراقی
آه، به یکبارگی یار کم ما گرفت
چون دل ما تنگ دید خانه دگر جا گرفت
بر دل ما گه گهی، داشت خیالی گذر
نیز خیالش کنون ترک دل ما گرفت
دل به غمش بود شاد، رفت غمش هم ز دل
غم چه کند در دلی کان همه سودا گرفت؟
دیدهٔ گریان مگر بر جگر آبی زند؟
کاتش سودای او در دل شیدا گرفت
خوش سخنی داشتم، با دل پردرد خویش
لشکر هجران بتاخت بر سر من تا گرفت
دین و دل و هوش من هر سه به تاراج برد
جان و تن و هرچه بود جمله به یغما گرفت
هجر مگر در جهان هیچ کسی را نیافت
کز همه واماندهای، هیچکسی را گرفت
هیچ کسی در جهان یار عراقی نشد
لاجرمش عشق یار، بیکس و تنها گرفت
********************************************************************
********************************************************************
بخش ۳۰ - نومید کردن وزیر مریدان را از رفض خلوت
آن وزیر از اندرون آواز داد
کای مریدان از من این معلوم باد
که مرا عیسی چنین پیغام کرد
کز همه یاران و خویشان باش فرد
روی در دیوار کن تنها نشین
وز وجود خویش هم خلوت گزین
بعد ازین دستوری گفتار نیست
بعد ازین با گفت و گویم کار نیست
الوداع ای دوستان من مردهام
رخت بر چارم فلک بر بردهام
تا به زیر چرخ ناری چون حطب
من نسوزم در عنا و در عطب
پهلوی عیسی نشینم بعد ازین
بر فراز آسمان چارمین
بخش ۳۱ - ولی عهد ساختن وزیر هر یک امیر را جداجدا
وانگهانی آن امیران را بخواند
یکبیک تنها بهر یک حرف راند
گفت هر یک را بدین عیسوی
نایب حق و خلیفهٔ من توی
وان امیران دگر اتباع تو
کرد عیسی جمله را اشیاع تو
هر امیری کو کشد گردن بگیر
یا بکش یا خود همی دارش اسیر
لیک تا من زندهام این وا مگو
تا نمیرم این ریاست را مجو
تا نمیرم من تو این پیدا مکن
دعوی شاهی و استیلا مکن
اینک این طومار و احکام مسیح
یک بیک بر خوان تو بر امت فصیح
هر امیری را چنین گفت او جدا
نیست نایب جز تو در دین خدا
هر یکی را کرد او یکیک عزیز
هرچه آن را گفت این را گفت نیز
هر یکی را او یکی طومار داد
هر یکی ضد دگر بود المراد
متن آن طومارها بد مختلف
همچو شکل حرفها یا تاالف
حکم این طومار ضد حکم آن
پیش ازین کردیم این ضد را بیان
بخش ۳۲ - کشتن وزیر خویشتن را در خلوت
بعد از آن چل روز دیگر در ببست
خویش کشت و از وجود خود برست
چونک خلق از مرگ او آگاه شد
بر سر گورش قیامتگاه شد
خلق چندان جمع شد بر گور او
مو کنان جامهدران در شور او
کان عدد را هم خدا داند شمرد
از عرب وز ترک و از رومی و کرد
خاک او کردند بر سرهای خویش
درد او دیدند درمان جای خویش
آن خلایق بر سر گورش مهی
کرده خون را از دو چشم خود رهی
بخش ۳۳ - طلب کردن امت عیسی علیهالسلام از امراکی ولی عهد از شما کدامست
بعد ماهی خلق گفتند ای مهان
از امیران کیست بر جایش نشان
تا به جای او شناسیمش امام
دست و دامن را به دست او دهیم
چونک شد خورشید و ما را کرد داغ
چاره نبود بر مقامش از چراغ
چونک شد از پیش دیده وصل یار
نایبی باید ازومان یادگار
چونک گل بگذشت و گلشن شد خراب
بوی گل را از که یابیم از گلاب
چون خدا اندر نیاید در عیان
نایب حقاند این پیغامبران
نه غلط گفتم که نایب با منوب
گر دو پنداری قبیح آید نه خوب
نه دو باشد تا توی صورتپرست
پیش او یک گشت کز صورت برست
چون به صورت بنگری چشم تو دوست
تو به نورش در نگر کز چشم رست
نور هر دو چشم نتوان فرق کرد
چونک در نورش نظر انداخت مرد
ده چراغ ار حاضر آید در مکان
هر یکی باشد بصورت غیر آن
فرق نتوان کرد نور هر یکی
چون به نورش روی آری بیشکی
گر تو صد سیب و صد آبی بشمری
صد نماند یک شود چون بفشری
در معانی قسمت و اعداد نیست
در معانی تجزیه و افراد نیست
اتحاد یار با یاران خوشست
پای معنیگیر صورت سرکشست
صورت سرکش گدازان کن برنج
تا ببینی زیر او وحدت چو گنج
ور تو نگدازی عنایتهای او
خود گدازد ای دلم مولای او
او نماید هم به دلها خویش را
او بدوزد خرقهٔ درویش را
منبسط بودیم یک جوهر همه
بیسر و بی پا بدیم آن سر همه
یک گهر بودیم همچون آفتاب
بی گره بودیم و صافی همچو آب
چون بصورت آمد آن نور سره
شد عدد چون سایههای کنگره
گنگره ویران کنید از منجنیق
تا رود فرق از میان این فریق
شرح این را گفتمی من از مری
لیک ترسم تا نلغزد خاطری
نکتهها چون تیغ پولادست تیز
گر نداری تو سپر وا پس گریز
پیش این الماس بی اسپر میا
کز بریدن تیغ را نبود حیا
زین سبب من تیغ کردم در غلاف
تا که کژخوانی نخواند برخلاف
آمدیم اندر تمامی داستان
وز وفاداری جمع راستان
کز پس این پیشوا بر خاستند
بر مقامش نایبی میخواستند
بخش ۳۴ - منازعت امرا در ولی عهدی
یک امیری زان امیران پیش رفت
پیش آن قوم وفا اندیش رفت
گفت اینک نایب آن مرد من
نایب عیسی منم اندر زمن
اینک این طومار برهان منست
کین نیابت بعد ازو آن منست
آن امیر دیگر آمد از کمین
دعوی او در خلافت بد همین
از بغل او نیز طوماری نمود
تا برآمد هر دو را خشم جهود
آن امیران دگر یکیک قطار
برکشیده تیغهای آبدار
هر یکی را تیغ و طوماری به دست
درهم افتادند چون پیلان مست
صد هزاران مرد ترسا کشته شد
تا ز سرهای بریده پشته شد
خون روان شد همچو سیل از چپ و راست
کوه کوه اندر هوا زین گرد خاست
تخمهای فتنهها کو کشته بود
آفت سرهای ایشان گشته بود
جوزها بشکست و آن کان مغز داشت
بعد کشتن روح پاک نغز داشت
کشتن و مردن که بر نقش تنست
چون انار و سیب را بشکستنست
آنچ شیرینست او شد ناردانگ
وانک پوسیدهست نبود غیر بانگ
آنچ با معنیست خود پیدا شود
وانچ پوسیدهست او رسوا شود
رو بمعنی کوش ای صورتپرست
زانک معنی بر تن صورتپرست
همنشین اهل معنی باش تا
هم عطا یابی و هم باشی فتی
جان بیمعنی درین تن بیخلاف
هست همچون تیغ چوبین در غلاف
تا غلاف اندر بود باقیمتست
چون برون شد سوختن را آلتست
تیغ چوبین را مبر در کارزار
بنگر اول تا نگردد کار زار
گر بود چوبین برو دیگر طلب
ور بود الماس پیش آ با طرب
تیغ در زرادخانهٔ اولیاست
دیدن ایشان شما را کیمیاست
جمله دانایان همین گفته همین
هست دانا رحمة للعالمین
گر اناری میخری خندان بخر
تا دهد خنده ز دانهٔ او خبر
ای مبارک خندهاش کو از دهان
مینماید دل چو در از درج جان
نامبارک خندهٔ آن لاله بود
کز دهان او سیاهی دل نمود
نار خندان باغ را خندان کند
صحبت مردانت از مردان کند
گر تو سنگ صخره و مرمر شوی
چون به صاحب دل رسی گوهر شوی
مهر پاکان درمیان جان نشان
دل مده الا به مهر دلخوشان
کوی نومیدی مرو اومیدهاست
سوی تاریکی مرو خورشیدهاست
دل ترا در کوی اهل دل کشد
تن ترا در حبس آب و گل کشد
هین غذای دل بده از همدلی
رو بجو اقبال را از مقبلی