۱۳۹۱ خرداد ۱۱, پنجشنبه

May 31

سحر


یک جفت کفش
چند جفت جوراب با رنگ های نارنجی و بنفش
یک جفت گوشواره ی آبی
یک جفت ...
کشتی نوح است
این چمدان که تو می بندی !
بعد
صدای در
از پیراهنم گذشت
از سینه ام گذشت
از دیوار اتاقم گذشت
از محله های قدیمی گذشت
و کودکی ام را غمگین کرد.
کودک بلند شد
و قایق کاغذی اش را بر آب انداخت
او جفت را نمی فهمید
تنها سوار شد
آب ها به آینده می رفتند.
همین جا دست بردم به شعر
و زمان را
مثل نخی نازک
بیرون کشیدم از آن
دانه های تسبیح ریختند :
من ... تو
کودکی ...
... قایق کاغذی
نوح ...
... آینده
...
تو را
با کودکی ام
بر قایق کاغذی سوار کردم و
به دوردست فرستادم
بعد با نوح
در انتظار طوفان قدم زدیم


* ***



علفزاز
با موهای سبزٍ ژولیده در باد
کوه
با موهای قهوه ایِ یکدست
رودخانه
با گیره های سرخِ ماهی
بر موهاش
هیچکدام را ندیده
حق دارد نمی خواند
این پرنده ی کوچک
تهران کلاه بزرگی ست
که بر سر زمین گذاشته ایم

گروس عبدالملکیان




* * * * * * *  * * * * * * * *


:نیاز


عقاب  عاشق خانه! بدون پر برگشت

عقاب  عاشق خانه! بدون پر برگشت
غریب رفت، غریبانه تر  پدر برگشت
رسید و دستش ‌را، روي‌ زنگ خانه ‌گذاشت
طلوع كرد  دوباره ستاره ای كه نداشت!
دويد مادر و در چشمهای او نِگریست
ـ «سلام...» بعد درآن بازوان خسته ‌گريست
كه تشنه است كویري كه در تنش دارد
كه هفت سال و دو ماه است ‌كه عطش ‌دارد
ـ « کدام سِحر کدامین خزان اسيرت كرد
کدام برف به مویت نشست و پیرت كرد
كه هفت سال غـم انگيز  بي صـدا بـودي
چقدر خواندمت اما... بگو كجا بـودي؟!
همينكه چشم گشودم به... مرد خانه نبود
رسيـد نامه ات  امـا ... نه!  عاشقانه نبود
حديث غمـزه ي لیلا و مرگ مجنون بود
رسيد  نامه ات  امـا  وصيّـت  خـون  بود
نگاه كن پسـرت را كه شكـل درد  شده
كه‌هفت سال شكسته ‌ست تا كه ‌مرد شده!
كه رفت شوكت خورشيد و سايه‌ها ماندند
تـو كـوچ كردي و با مـا كنايـه ها  ماندند
كه هيچ حرف جديـدي به غير غم نزديم
فقط كنـايه شنيديـم و ـــ آه! ـــ دم نزديم
نمـرده بـودي و پـر مـي زدنـد  كركس ها
بـه خواستـگاري  مـن آمـدنـد  نـاكس ها!
شكنجـه ديـدي و اينجـا از عافيت گفتند
نمـرده بـودي  و صـد بـار تسليـت گفتند
تمـام شهـر گرفتـار  تـرس و  بيـم شدنـد
تو زنده بودي و اين  بچه ها  يتيم  شدنـد
هـر آنكه مـاند گرفتـار واژه ي « خود » شـد
تو رفتي از برِ ما و هر آنچه مي شد، شد!!
بـه بـاد  طعـنـه  گرفتنـد  كـار  مَـردَم  را
سكوت كردم و خوردم صداي دردم را
منـي كـه مـونـس رنـج دقـايقـت  بـودم
سكوت ‌كردم ‌وماندم... كه ‌عاشقت بودم!!»
نگاه كردم و ديدم پدر سرش خـم بـود
نه! غم نداشت، پدر واقعاً  خود غم بود!!
پدر شكستـن ابري ميـان  هـق هـق بــود
پدر اگرچـه  غريبه، هنـوز عـاشـق بــود



،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
آناهیتا


امروز در اين شهر چو من ياری نیست

آورده به بازار و خريداری نیست

آن کس که خريدار، بدو رايم نیست
وان کس که بدو رای، خريدارم نیست

شعر: ابوسعيد ابوالخير



هیچ‌کس نخواهد دانست

که روی سخن من
با که بوده است
با خداوند خویش
که چون زنی زیباست
یا با زنی زیبا
که خداوندگار زندگی من
بوده است



شعر: بیژن جلالی

،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
هانی 


ما را بجز خیالت، فکری دگر نباشد
در هیچ سر خیالی، زین خوبتر نباشد
کی شبروان کویت آرند ره به سویت
عکسی ز شمع رویت، تا راهبر نباشد
ما با خیال رویت، منزل در آب و دیده
کردیم تا کسی را، بر ما گذر نباشد
هرگز بدین طراوت، سرو و چمن نروید
هرگز بدین حلاوت، قند و شکر نباشد
در کوی عشق باشد، جان را خطر اگر چه
جایی که عشق باشد، جان را خطر نباشد
گر با تو بر سرو زر، دارد کسی نزاعی
من ترک سر بگویم، تا دردسر نباشد
دانم که آه ما را، باشد بسی اثرها
لیکن چه سود وقتی، کز ما اثر نباشد؟
در خلوتی که عاشق، بیند جمال جانان
باید که در میانه، غیر از نظر نباشد
چشمت به غمزه هر دم، خون هزار عاشق
ریزد چنانکه قطعاً کس را خبر نباشد
از چشم خود ندارد، سلمان طمع که چشمش
آبی زند بر آتش، کان بی‌جگر نباشد







may 17

دوستان عزیز، کسی‌ شعر‌های مربوط به جلسه ۱۷ مه‌ را نگذاشته رو وبسایت، لطفا قبل از پر کردن جلسهٔ ۳۱ مه‌ این پست را پر کنید  

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۴, پنجشنبه

May 3rd

آرمین

چند هایکو از شاعرهای ژاپنی

برای من
فاخته می خواند و کوه
به نوبت
--------------------
شست و شوی سنگ مزار
انگار دست می کشم بر
شانه های پدر
-------------------- 
صلیبی بر پشت
چشم دوخته بر آسمان
مترسکی
-------------------- 
جمعیتی پی تابوت
رنگ ماندگار صنوبر ها
در زادگاهم
-------------------- 
روز مادر
مادرم هیچ کجا نیست
جز بهشت
-------------------- 
چه رنگی اند
رویای سگ ها
روز میلاد مسیح
-------------------- 
در این نیمه شب
که حتی بودا
برای دیدن رویا به خواب رفته
چه کس دزدانه
ناقوس معبد را به صدا در می آورد؟
-------------------- 
دریا و زمین یخ بسته اند
در سرمای این شب
صدایی به گوش نمی رسد
تنها درون من
چیزی باقی ست که یخ نمی زند
-------------------- 
رو به مرگ
مادری در آغوش دارم
خاموش باشید نواها! خاموش!
صدای قورباغه ها از برنجزاران دور
تا بهشت شنیده می شود
-------------------- 

و شعری از خودم

اردیبهشت
دلتنگ آبان
بر نیمه جنوبی زمین پرسه می زدم
آن قدر در امتداد رنگ رنگ پاییز رفتم
تا به کرانه ای رسیدم
گویی انتهای زمینی
که تا ساعتی پیش کره می انگاشتم
محو این چشم انداز
فراموش تمام عصاها، چترها و قلاده سگ ها در دست آدمی
بر انتهای زمین نشستم
پاهایم را رها تکان دادم
و آسمان گرد من و روشنی آبان می چرخید

 
 

سحر


این منم در آینه یا تویی برابرم؟
ای ضمیر مشترک، ای خود فراترم!
در من این غریبه کیست باورم نمی شود
خوب می شناسمت در خودم که بنگرم
این تویی، خود تویی، در پس نقاب من
این مسیح مهربان، زیرنام قیصرم
قوم و خویش من هم از قبیله غمند
عشق خواهر من است، درد هم برادرم
سال ها دویده ام از پی خودم ولی
تا به خود رسیده ام، دیده ام که دیگرم
در به در به هر طرف، بی نشان و بی هدف
گم شدم چو کودکی در هوای مادرم
راستی چه کرده ام؟ شاعری که کار نیست
کار چیز دیگری است، من به فکر دیگرم


* * * * * * * * * * * * *
اول آبی بود این دل، آخر اما زرد شد
آفتابی بود، ابری شد، سیاه و سرد شد
آفتابی بود، ابری شد، ولی باران نداشت
رعد و برقی زد ولی رگبار برگ زد شد
صاف بود و ساده و شفاف، عین آینه
آه، این آیینه کی غرق غبار و گرد شد؟
هر چه با مقصود خود نزدیک تر می شد، نشد
هر چه از هر چیز و هر ناچیز دوری کرد، شد
هر چه روزی آرمان پنداشت، حرمان شد همه
هر چه می پنداشت درمان است، عین درد شد
درد اگر مرد است با دل راست رویارو شود
پس چرا از پشت سر خنجر زد و نامرد شد؟
سر به زیر و ساکت و بی دست و پا می رفت دل
یک نظر روی تو را دید و حواسش پرت شد
بر زمین افتاد چون اشکی ز چشم آسمان
ناگهان این اتفاق افتاد؛ زوجی فرد شد
کودک دل شیطنت کرده است یک دم در ازل
تا ابد از دامن پرمهر مادر طرد شد

قیصر امین پور
امیرحسین - مولانا
 
که دید ای عاشقان شهری که شهر نیکبختان است
که آن جا کم رسد عاشق و معشوق فراوان است

که تا نازی کنیم آن جا و بازاری نهیم آن جا
که تا دل ها خنک گردد که دل ها سخت بریان است

نباشد این چنین شهری ولی باری کم از شهری
که در وی عدل و انصاف است و معشوق مسلمان است

که این سو عاشقان باری چو عود کهنه می سوزند
وان معشوق نادرتر کز او آتش فروزان است

خداوندا به احسانت به حق نور تابانت
مگیر آشفته می گویم که دل بی تو پریشان است

تو مستان را نمی گیری پریشان را نمی گیری
خنک آن را که می گیری که جانم مست ایشان است

اگر گیری ور اندازی چه غم داری چه کم داری
که عاشق چون گیا این جا بیابان در بیابان است

بخندد چشم مریخش مرا گوید نمی ترسی
نگارا بوی خون آید اگر مریخ خندان است

دلم با خویشتن آمد شکایت را رها کردم
هزاران جان همی بخشم چه شد گر خصم یک جان است

منم قاضی خشم آلود و هر دو خصم خشنودند
که جانان طالب جانست و جان جویای جانان است

......

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------



آن یکی آمد در یاری بزد
گفت یارش کیستی ای معتمد
گفت من گفتش برو هنگام نیست
بر چنین خوانی مقام خام نیست
خام را جز آتش هجر و فراق
کی پزد کی وا رهاند از نفاق
رفت آن مسکین و سالی در سفر
در فراق دوست سوزید از شرر
پخته گشت آن سوخته پس باز گشت
باز گرد خانهٔ همباز گشت
حلقه زد بر در بصد ترس و ادب
تا بنجهد بی‌ادب لفظی ز لب
بانگ زد یارش که بر در کیست آن
گفت بر در هم توی ای دلستان
گفت اکنون چون منی ای من در آ
نیست گنجایی دو من را در سرا
نیست سوزن را سر رشتهٔ دوتا
چونک یکتایی درین سوزن در آ
رشته را با سوزن آمد ارتباط
نیست در خور با جمل سم الخیاط
کی شود باریک هستی جمل
جز بمقراض ریاضات و عمل
دست حق باید مر آن را ای فلان
کو بود بر هر محالی کن فکان
هر محال از دست او ممکن شود
هر حرون از بیم او ساکن شود
اکمه و ابرص چه باشد مرده نیز
زنده گردد از فسون آن عزیز
و آن عدم کز مرده مرده‌تر بود
در کف ایجاد او مضطر بود
کل یوم هو فی شان بخوان
مر ورا بی کار و بی‌فعلی مدان
کمترین کاریش هر روزست آن
کو سه لشکر را کند این سو روان
لشکری ز اصلاب سوی امهات
بهر آن تا در رحم روید نبات
لشکری ز ارحام سوی خاکدان
تا ز نر و ماده پر گردد جهان
لشکری از خاک زان سوی اجل
تا ببیند هر کسی حسن عمل
این سخن پایان ندارد هین بتاز
سوی آن دو یار پاک پاک‌باز
گفت یارش کاندر آ ای جمله من
نی مخالف چون گل و خار چمن
رشته یکتا شد غلط کم شو کنون
گر دوتا بینی حروف کاف و نون
کاف و نون همچون کمند آمد جذوب
تا کشاند مر عدم را در خطوب
پس دوتا باید کمند اندر صور
گرچه یکتا باشد آن دو در اثر
گر دو پا گر چار پا ره را برد
همچو مقراض دو تا یکتا برد
آن دو همبازان گازر را ببین
هست در ظاهر خلافی زان و زین
آن یکی کرباس را در آب زد
وان دگر همباز خشکش می‌کند
باز او آن خشک را تر می‌کند
گوییا ز استیزه ضد بر می‌تند
لیک این دو ضد استیزه‌نما
یک‌دل و یک‌کار باشد در رضا
هر نبی و هر ولی را ملکیست
لیک تا حق می‌برد جمله یکیست
چونک جمع مستمع را خواب برد
سنگهای آسیا را آب برد
رفتن این آب فوق آسیاست
رفتنش در آسیا بهر شماست
چون شما را حاجت طاحون نماند
آب را در جوی اصلی باز راند
ناطقه سوی دهان تعلیم راست
ورنه خود آن نطق را جویی جداست
می‌رود بی بانگ و بی تکرارها
تحتها الانهار تا گلزارها
ای خدا جان را تو بنما آن مقام
کاندرو بی‌حرف می‌روید کلام
تا که سازد جان پاک از سر قدم
سوی عرصهٔ دور و پنهای عدم
عرصه‌ای بس با گشاد و با فضا
وین خیال و هست یابد زو نوا
تنگ‌تر آمد خیالات از عدم
زان سبب باشد خیال اسباب غم
باز هستی تنگ‌تر بود از خیال
زان شود در وی قمر همچون هلال
باز هستی جهان حس و رنگ
تنگ‌تر آمد که زندانیست تنگ
علت تنگیست ترکیب و عدد
جانب ترکیب حسها می‌کشد
زان سوی حس عالم توحید دان
گر یکی خواهی بدان جانب بران
امر کن یک فعل بود و نون و کاف
در سخن افتاد و معنی بود صاف
این سخن پایان ندارد باز گرد
تا چه شد احوال گرگ اندر نبرد





بود لقمان پیش خواجهٔ خویشتن
در میان بندگانش خوارتن
می‌فرستاد او غلامان را به باغ
تا که میوه آیدش بهر فراغ
بود لقمان در غلامان چون طفیل
پر معانی تیره‌صورت همچو لیل
آن غلامان میوه‌های جمع را
خوش بخوردند از نهیب طمع را
خواجه را گفتند لقمان خورد آن
خواجه بر لقمان ترش گشت و گران
چون تفحص کرد لقمان از سبب
در عتاب خواجه‌اش بگشاد لب
گفت لقمان سیدا پیش خدا
بندهٔ خاین نباشد مرتضی
امتحان کن جمله‌مان را ای کریم
سیرمان در ده تو از آب حمیم
بعد از آن ما را به صحرایی کلان
تو سواره ما پیاده می‌دوان
آنگهان بنگر تو بدکردار را
صنعهای کاشف الاسرار را
گشت ساقی خواجه از آب حمیم
مر غلامان را و خوردند آن ز بیم
بعد از آن می‌راندشان در دشتها
می‌دویدند آن نفر تحت و علا
قی در افتادند ایشان از عنا
آب می‌آورد زیشان میوه‌ها
چون که لقمان را در آمد قی ز ناف
می بر آمد از درونش آب صاف
حکمت لقمان چو داند این نمود
پس چه باشد حکمت رب الوجود
یوم تبلی والسرائر کلها
بان منکم کامن لا یشتهی
چون سقوا ماء حمیما قطعت
جملة الاستار مما افضعت
نار زان آمد عذاب کافران
که حجر را نار باشد امتحان
آن دل چون سنگ را ما چند چند
نرم گفتیم و نمی‌پذرفت پند
ریش بد را داروی بد یافت رگ
مر سر خر را سر دندان سگ
الخبیثات الخبیثین حکمتست
زشت را هم زشت جفت و بابتست
پس تو هر جفتی که می‌خواهی برو
محو و هم‌شکل و صفات او بشو
نور خواهی مستعد نور شو
دور خواهی خویش‌بین و دور شو
ور رهی خواهی ازین سجن خرب
سر مکش از دوست و اسجد واقترب