۱۳۹۱ شهریور ۴, شنبه

August 23

  فرزام
غزلی دیگر از سعدی


هر کسی را هوسی در سر و کاری در پیش
من بی‌کار گرفتار هوای دل خویش
هرگز اندیشه نکردم که تو با من باشی
چون به دست آمدی ای لقمه از حوصله بیش
این تویی با من و غوغای رقیبان از پس
وین منم با تو گرفته ره صحرا در پیش
همچنان داغ جدایی جگرم می‌سوزد
مگرم دست چو مرهم بنهی بر دل ریش
باور از بخت ندارم که تو مهمان منی
خیمه پادشه آن گاه فضای درویش
زخم شمشیر غمت را ننهم مرهم کس
طشت زرینم و پیوند نگیرم به سریش
عاشقان را نتوان گفت که بازآی از مهر
کافران را نتوان گفت که برگرد از کیش
منم امروز و تو و مطرب و ساقی و حسود
خویشتن گو به در حجره بیاویز چو خیش
من خود از کید عدو باک ندارم لیکن
کژدم از خبث طبیعت بزند سنگ به نیش
تو به آرام دل خویش رسیدی سعدی
می خور و غم مخور از شنعت بیگانه و خویش
ای که گفتی به هوا دل منه و مهر مبند
من چنینم تو برو مصلحت خویش اندیش


آرمین

نمونه ای از بحر طویل

یکي از جمله تجار که مي بود ز سر دسته فجار و به جديت بسيار پي درهم و دينار زدي دست به هر کار و شدي با همه کس يار ، پي آن که به صد حقه و بامبول پس انداز کند پول ، گر از جوع همي مرد ، غذا سير نمي خورد و توي کيسه خود دست نمي برد و همين داشت اهميت بسيار به نزدش که به هر کار پي صرفه خود باشد و ريزد به هم اندر پي يک غاز زمين را و زمان را .

داشت اين تاجر ممسک پسري ، کره خري چون پدر خويش ز حد بيش فرومايه و دون طينت و طماع ، خودش سخت گرفتار به دون طبعي و پستي ، پدرش نيز همي کرد زبان تيز و به يک لحن دلاويز همي داد بدو پند چو مردان خردمند که : « فرزند ! مده پول خودت را به هدر ، ثروت اگر رفت ز دست تو بدر ، وضع تو افتد به خطر ، زين جهت اي جان پدر در عوض علم و هنر سيم بدست آور و زر تا به برِ نوع بشر معتبر آيي به نظر ، مفت کني يار و هوادار خود و ياور خود اهل جهان را . »

پسرک نيز به هر حال پي حرف پدر بود و از او نيز بَتَر بود بدان گونه که يک روز عرق از پک و از پوزه او گشته سرازير و برافروخته رخسار وي از رنج و تعب ، سخت کف آورده به لب ، گشته چنان مير غضب سرخ رخش ، داغ شده پاک مخش ، رفت به پيش پدر و کرد به رويش نظر و گفت : « پدر مژده بده چونکه من امروز چو فارغ شدم از کارم و رفتم که نشينم به اتوبوس و بيايم طرف خانه خود ، فکر نوي در سرم افتاد و همان دم عملي کردمش آن فکر هم اين بود که من در عوض اينکه روم توي اتوبوس نشينم ، همه جا تا به درِ خانه به دنبال اتوبوس دويدم به شتابي که سر موقعِ هر روز رسيدم درِ خانه . کنون بيست تومن صرفه من گشته از اين راه و به دلخواه پي مصرف کار دگري مي نهم آنرا !!! »

پدر از آن پسر حرف شنو چون بشنيد اين سخنان ، خنده زنان گشت و چو گل وا شد و بشکفت و بدو گفت که: « اي جان من اين کار که کردي تو بسي کار بزرگي است ، بسي فکر تو عاليست . اگر چند که هوش تو زياد است ولي ساده و ناپخته و کم تجربه هستي ، مثلاً در عوض اينکه به همراه اتوبوس دوي ، خسته شوي در تعب افتي ز پي بيست تومن ، خوبتر آن بود که اندر پي تاکسي بدوي تا که از اين ره تو بسي سود بري ، حال ، گذشته است ، ولي بعد پي منفعت بيشتري در تعب افکن تن و جان را ! »


غزل ها از حسین منزوی

1
زنی که صاعقه وار آنک ردای شعله به تن دارد
نیامده خود پیداست که قصد خرمن من دارد
همیشه عشق به مشتاقان پیام وصل نخواهد داد
که گاه پیرهن یوسف کنایه های کفن دارد
کی ام کی ام که نسوزم من؟ تو کیستی که نسوزانی؟
بهل که تا بشود ای دوست هر آن چه قصد شدن دارد
دوباره بیرق مجنون را دلم به شوق می افرازد
دوباره عشق در این صحرا هوای خیمه زدن دارد
زنی چنین که تویی بی شک شکوه و روح دگر بخشد
به آن تصور دیرینه که دل ز معنی زن دارد
مگر به صافی گیسویت هوای خویش بپالایم
در این قفس که نفس در وی همیشه طعم لجن دارد

2
محبوب من بعد از تو گیجم بی قرارم خالی ام منگم
بردار بستی از چه خواهد شد چه خواهم کرد آونگم
سازی غریبم من که در هر پرده ام هر زخمه بنوازد
لحن همایون تو می آید برون از ضرب و آهنگم
تو جرات رو کردن خود را به من بخشیده ای ور نه
آیینه ای پنهان درون خویشتن از وحشت سنگم
صلح است عشق اما اگر پای تو روزی در میان باشد
با چنگ و با دندان برای حفظ تو با هر که می جنگم
خود را به سویت می کشانم گام گام و سنگ سنگ اما
توفان جدا می افکند با یک  نهیب از تو به فرسنگم
در اشک و در لبخند و سوک و سور و رنگ اصلی ام عشق است
من آسمانم در طلوع و در غروب آبی است پیرنگم
از وقت و روز و فصل و عصر و جمعه و پاییز دلتنگند
و بی تو من مانند عصر جمعه پاییز دلتنگم


هانی

بخش ۱۱۰ - قصهٔ خلیفه کی در کرم در زمان خود از حاتم طائی گذشته بود و نظیر خود نداشت


یک خلیفه بود در ایام پیش
کرده حاتم را غلام جود خویش
رایت اکرام و داد افراشته
فقر و حاجت از جهان بر داشته
بحر و در از بخششش صاف آمده
داد او از قاف تا قاف آمده
در جهان خاک ابر و آب بود
مظهر بخشایش وهاب بود
از عطااش بحر و کان در زلزله
سوی جودش قافله بر قافله
قبلهٔ حاجت در و دروازه‌اش
رفته در عالم بجود آوازه‌اش
هم عجم هم روم هم ترک و عرب
مانده از جود و سخااش در عجب
آب حیوان بود و دریای کرم
زنده گشته هم عرب زو هم عجم

بخش ۱۱۱ - قصهٔ اعرابی درویش و ماجرای زن با او به سبب قلت و درویشی


یک شب اعرابی زنی مر شوی را
گفت و از حد برد گفت و گوی را
کین همه فقر و جفا ما می‌کشیم
جمله عالم در خوشی ما ناخوشیم
نان‌مان نه نان خورش‌مان درد و رشک
کوزه‌مان نه آب‌مان از دیده اشک
جامهٔ ما روز تاب آفتاب
شب نهالین و لحاف از ماهتاب
قرص مه را قرص نان پنداشته
دست سوی آسمان برداشته
ننگ درویشان ز درویشی ما
روز شب از روزی اندیشی ما
خویش و بیگانه شده از ما رمان
بر مثال سامری از مردمان
گر بخواهم از کسی یک مشت نسک
مر مرا گوید خمش کن مرگ و جسک
مر عرب را فخر غزوست و عطا
در عرب تو همچو اندر خط خطا
چه غزا ما بی‌غزا خود کشته‌ایم
ما به تیغ فقر بی سر گشته‌ایم
چه عطا ما بر گدایی می‌تنیم
مر مگس را در هوا رگ می‌زنیم
گر کسی مهمان رسد گر من منم
شب بخسپد دلقش از تن بر کنم

بخش ۱۱۴ - صبر فرمودن اعرابی زن خود را و فضیلت صبر و فقر بیان کردن با زن

شوی گفتش چند جویی دخل و کشت
خود چه ماند از عمر افزون‌تر گذشت
عاقل اندر بیش و نقصان ننگرد
زانک هر دو همچو سیلی بگذرد
خواه صاف و خواه سیل تیره‌رو
چون نمی‌پاید دمی از وی مگو
اندرین عالم هزاران جانور
می‌زید خوش‌عیش بی زیر و زبر
شکر می‌گوید خدا را فاخته
بر درخت و برگ شب نا ساخته
حمد می‌گوید خدا را عندلیب
کاعتماد رزق بر تست ای مجیب
باز دست شاه را کرده نوید
از همه مردار ببریده امید
همچنین از پشه‌گیری تا به پیل
شد عیال الله و حق نعم المعیل
این همه غمها که اندر سینه‌هاست
از بخار و گرد باد و بود ماست
این غمان بیخ‌کن چون داس ماست
این چنین شد و آنچنان وسواس ماست
دان که هر رنجی ز مردن پاره‌ایست
جزو مرگ از خود بران گر چاره‌ایست
چون ز جزو مرگ نتوانی گریخت
دان که کلش بر سرت خواهند ریخت
جزو مرگ ار گشت شیرین مر ترا
دان که شیرین می‌کند کل را خدا
دردها از مرگ می‌آید رسول
از رسولش رو مگردان ای فضول
هر که شیرین می‌زید او تلخ مرد
هر که او تن را پرستد جان نبرد
گوسفندان را ز صحرا می‌کشند
آنک فربه‌تر مر آن را می‌کشند
شب گذشت و صبح آمد ای تمر
چند گیری این فسانهٔ زر ز سر
تو جوان بودی و قانع‌تر بدی
زر طلب گشتی خود اول زر بدی
رز بدی پر میوه چون کاسد شدی
وقت میوه پختنت فاسد شدی
میوه‌ات باید که شیرین‌تر شود
چون رسن تابان نه واپس‌تر رود
جفت مایی جفت باید هم‌صفت
تا برآید کارها با مصلحت
جفت باید بر مثال همدگر
در دو جفت کفش و موزه در نگر
گر یکی کفش از دو تنگ آید به پا
هر دو جفتش کار ناید مر ترا
جفت در یک خرد وان دیگر بزرگ
جفت شیر بیشه دیدی هیچ گرگ
راست ناید بر شتر جفت جوال
آن یکی خالی و این پر مال مال
من روم سوی قناعت دل‌قوی
تو چرا سوی شناعت می‌روی
مرد قانع از سر اخلاص و سوز
زین نسق می‌گفت با زن تا بروز

بخش ۱۱۵ - نصحیت کردن زن مر شوی را کی سخن افزون از قدم و از مقام خود مگو لم تقولون ما لا تفعلون کی این سخنها اگرچه راستست این مقام توکل ترا نیست و این سخن گفتن فوق مقام و معاملهٔ خود زیان دارد و کبر مقتا عند الله باشد


زن برو زد بانگ کای ناموس‌کیش
من فسون تو نخواهم خورد بیش
ترهات از دعوی و دعوت مگو
رو سخن از کبر و از نخوت مگو
چند حرف طمطراق و کار بار
کار و حال خود ببین و شرم‌دار
کبر زشت و از گدایان زشت‌تر
روز سرد و برف وانگه جامه تر
چند دعوی و دم و باد و بروت
ای ترا خانه چو بیت العنکبوت
از قناعت کی تو جان افروختی
از قناعتها تو نام آموختی
گفت پیغامبر قناعت چیست گنج
گنج را تو وا نمی‌دانی ز رنج
این قناعت نیست جز گنج روان
تو مزن لاف ای غم و رنج روان
تو مخوانم جفت کمتر زن بغل
جفت انصافم نیم جفت دغل
چون قدم با میر و با بگ می‌زنی
چون ملخ را در هوا رگ می‌زنی
با سگان زین استخوان در چالشی
چون نی اشکم تهی در نالشی
سوی من منگر بخواری سست سست
تا نگویم آنچ در رگهای تست
عقل خود را از من افزون دیده‌ای
مر من کم‌عقل را چون دیده‌ای
همچو گرگ غافل اندر ما مجه
ای ز ننگ عقل تو بی‌عقل به
چونک عقل تو عقیلهٔ مردمست
آن نه عقلست آن که مار و کزدمست
خصم ظلم و مکر تو الله باد
فضل و عقل تو ز ما کوتاه باد
هم تو ماری هم فسون‌گر این عجب
مارگیر و ماری ای ننگ عرب
زاغ اگر زشتی خود بشناختی
همچو برف از درد و غم بگداختی
مرد افسونگر بخواند چون عدو
او فسون بر مار و مار افسون برو
گر نبودی دام او افسون مار
کی فسون مار را گشتی شکار
مرد افسون‌گر ز حرص کسب و کار
در نیابد آن زمان افسون مار
مار گوید ای فسون‌گر هین و هین
آن خود دیدی فسون من ببین
تو به نام حق فریبی مر مرا
تا کنی رسوای شور و شر مرا
نام حقم بست نی آن رای تو
نام حق را دام کردی وای تو
نام حق بستاند از تو داد من
من به نام حق سپردم جان و تن
یا به زخم من رگ جانت برد
یا که همچون من به زندانت برد
زن ازین گونه خشن گفتارها
خواند بر شوی جوان طومارها

آناهیتا

درست مثل يک برکه‌،آرام و ساکتم اين روزها...
سنگ نينداز و آشـوب‌ام نکــن...
فقط بگذار،عکس‌ ت آرام و نرم، توي دلم بيفتد ...

فاطمه حق وردیان


بگیر فطره ام اما مخور برادر جان!
که من در این رمضان
قوت غالبم غم بود...

مهدی اخوان ثالث


برای من که کبوتری ام 
عاشق و سرگردان
بیا و بام شو!
اصلا بیا و دام شو...

عباس حسین نژاد

۱۳۹۱ مرداد ۲۱, شنبه

August 9

سحر



با شعر و سیگار
به جنگ نابرابری ها می روم
من، دون کیشوتی مضحک هستم
که جای کلاهخود و سرنیزه
مدادی در دست و
قابلمه ای بر سر دارد
عکسی به یادگار از من بگیرید
من انسان قرن بیست و یکم هستم
* * * * *
سعی کن با همه چیز کنار بیایی !
فرار نکن
زمین به شکل احمقانه ای گـِـرد است !
 رسول یونان

* * * * * *

در دو سوی تُشَک ایستادهاند
مثل دو قهرمان آراماند
به هم نزدیک میشوند
مثل دو دوست دست میدهند
به هم نگاه میکنند
مثل دریا و ماه
عمیق
به هم نگاه میکنند
آنگاه
کُشتی آغاز میشود
خم میشوند
دست در بازوی هم
کمرگاه و
رانها
ناآرام
در هم میپیچند
وحشی و حملهور
سرانجام
آن کس به خاک میافتد
که زودتر میگوید
دوستت دارم ..

* * * *
دیوار مست و پنجره مست و اتاق مست ....
این چندمین شب است که خوابم نبرده است ؟!
رویای تو ، مقابل من ؛ گیج و خط خطی
در جیغ جیغ گردش خفاش های پست
رویای «من» مقابل «تو» ، تو که نیستی
دکتر بلند شد و مرا روی تخت بست
دارم یواش ...واش...که از هوش می...ر...ر...
پیچیده توی جمجمه ام هی صدای دست
هی دست دست می کنی و من که مرده ام
آن کس که نیست ، خسته شده از هر آنچه هست
من از ...کمک! همیشه ...کمک ! .... خسته تر .... کمک !
مادر یواش آمد و پهلوی من نشست !
« با احتیاط حمل شود چون شکستنی ... »
یکهو جیرینگ بغض کسی در گلو شکست

سید مهدی موسوی
* * * * *

قبل از خواب
تمام چراغ های کم مصرف را
بی مصرف را
پر مصرف را
روشن کن
من از صدای آژیر
و از کلمات تلنبار شده در گلوی شب
می لرزم
و مدام به این فکر می کنم
که "جنگ"
سه حرف دارد و
دو نقطه و
یک کابوس و
بوس
شب به خیر
  
از : روجا چمنکار



نیاز
تلخ است که لبریز حقایق شده است
زرد است که با درد موافق شده است
عاشق نشدی وگرنه می فهمیدی
پاییز بهاریست که عاشق شده است

غمگین نشد از اینکه به او تاخته اند
یا این که به جانش تبر انداخته اند
وقتی جگر انار خون شد که شنید
از شاخه او چوب فلک ساخته اند

ای چاوش لحظه های بدرود کلاغ
هیزم کش جشن آتش و دود ، کلاغ
هی فاصله خواستی میان من و او
این علت روسیاهی ات بود، کلاغ

بی تاب نشسته تا تماشای شما
یک شاخه گل گذاشته جای شما
این مساله را چگونه حل باید کرد؟
مردی به توان عشق، منهای شما

یک عمر فقط فاصله سازی کردند
خطهای عمود را موازی کردند
از روی سیاه جاده ها فهمیدند 
با زندگی من و تو بازی کردند

خون...سرفه ی خشک...درد، بیمارستان
آیینه ای از نبرد...بیمارستان...
ناگاه صدای شیون شیرزنی
یک خط کشیده...مرد...بیمارستان

یک...دو...سه...چار...می شمردم تک تک
بی تاب پی تو میدویدم با شک
حالا که بزرگتر شدم فهمیدم
تمرین جدایی است قایم باشک

انشام دوباره بیست، بابای گلم
موضوع، کسی که نیست...بابای گلم
دیشب زن همسایه به من گفت: یتیم
معنای یتیم چیست؟ بابای گم

آیینه...زلال...نرم...مرمر ... دل تو
یک دهکده لبریز کبوتر دل تو
من قلک عشق خویش را می شکنم
یک خانه اجاره میکنم در دل تو

صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار برملا خواهد شد
در راه عزیزیست که با آمدنش
هر قطب نما، قبله نما خواهد شد

"میلاد عرفان پور"

آرمین

شعرها از محمدعلی بهمنی

۱
خوش به حال من و دریا و غروب و خورشید
و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید

رشته ای جنس همان رشته که بر گردن توست
چه سر وقت مرا هم به سر وعده کشید

به کف و ماسه که نایاب ترین مرجان ها
تپش تبزده نبض مرا می فهمید

آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشید که که خود را به دل من بخشید

خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد
ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید

من که حتی پی پژواک خودم می گردم
آخرین زمزمه ام را همه شهر شنید


۲
با هر بهانه در غزل هایم ترا تکرار خواهم کرد
با زنگ نامت این سکوت آباد را آزار خواهم کرد

نام ترا بر بام دیوار بلند شهر خواهم برد
زآن جا ترا بر خواب این خوش باوران آوار خواهم کرد

هر بار عزمی داشتم چیزی مرا از کار وا می داشت
اما قسم بر نام تو آن کار را این بار خواهم کرد

دیگر نیارم طاقت دل تنگی دور از تو بودن را
آری همین فردا همین فردا ترا دیدار خواهم کرد

هر جا که باشی در محاق ابرها و دره ها حتی
تا دیدنت هر راه ناهموار را هموار خواهم کرد

یک بار دیگر در تو ای آیینه باورنما خود را
می یابم و این خویش در تسلیم را انکار خواهم کرد