۱۳۹۲ فروردین ۱, پنجشنبه

March 7



آرمین

شعرها از افشین یداللهی

۱
یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت
دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت

پس کوچه های قلب مرا جست و جو نکرد
اما مرا به عمق درونم کشید و رفت

یک آسمان ستاره آتش گرفته را
بر التهاب سرد درونم کشید و رفت

من در سکوت و بغض و شکایت ز سرنوشت
خطی به روی بخت نگونم کشید و رفت

تا از خیال گنگ رهایی رها شوم
بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت

شاید به پاس حرمت ویرانه های عشق
مرهم به زخم فاجعه گونم کشید و رفت

تا از حصار حسرت رفتن گذر کنم
رنجی به قدر کوچ کنونم کشید و رفت

دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم
از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت



۲
وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید
وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید
وقتی زمین ناز تو را در آسمان ها می کشید
وقتی عطش طعم تو را با اشک هایم می چشید

من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی
یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود
آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود

وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد
آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد
من بودم و چشمان تو نه آتشی و نه گلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

من عاشق چشمت شدم شاید کمی هم بیش تر
چیزی از آن سوی یقین شاید کمی هم کیش تر
آغاز و ختم ماجرا لمس تماشای تو بود
دیگر فقط تصویر من در مردمک های تو بود

۱۳۹۱ اسفند ۱۳, یکشنبه

February 21




آرمین

شعر از خودم


نه به نجوا
نه به فریاد
به صدایی ساده از همین حنجره
دوستت دارم را نوا می دهم

نه پنهان در اشاره ها
نه طرحی رنگ رنگ برابر مردم
با شمایلی به سپیدی دلت
دوستت دارم را بر تو نقش می کنم

نه در قایقی
دور از نوازش آب
نه چون غریقی
در تمنای هوا
دوستت دارم را
شناور بر دریا زندگی می کنم

مهری
نه به بلندی آسمان
نه به سوزانندگی آتش
به عطر ملایمی
که میان همین سبزه و شمشاد و نارون می پیچد
تو را
پیوند خورده با زمین دوست دارم

«دوستت دارم چون نان و نمک» را
از ناظم حکمت خواندم
در تو آموختم