۱۳۹۰ اسفند ۵, جمعه

23 فوریه




آناهیتا: سعدی
آن نه رویست که من وصف جمالش دانم
این حدیث از دگری پرس که من حیرانم
همه بینند نه این صنع که من می‌بینم
همه خوانند نه این نقش که من می‌خوانم
آن عجب نیست که سرگشته بود طالب دوست
عجب اینست که من واصل و سرگردانم
سرو در باغ نشانند و تو را بر سر و چشم
گر اجازت دهی ای سرو روان بنشانم
عشق من بر گل رخسار تو امروزی نیست
دیر سالست که من بلبل این بستانم
به سرت کز سر پیمان محبت نروم
گر بفرمایی رفتن به سر پیکانم
باش تا جان برود در طلب جانانم
که به کاری به از این بازنیاید جانم
هر نصیحت که کنی بشنوم ای یار عزیز
صبرم از دوست مفرمای که من نتوانم
عجب از طبع هوسناک منت می‌آید
من خود از مردم بی طبع عجب می‌مانم
گفته بودی که بود در همه عالم سعدی
من به خود هیچ نیم هر چه تو گویی آنم
گر به تشریف قبولم بنوازی ملکم
ور به تازانه قهرم بزنی شیطانم








































وحید، دو غزل از حافظ
گر ز دست زلف مشکینت خطایی رفت رفت
ور ز هندوی شما بر ما جفایی رفت رفت
برق عشق ار خرمن پشمینه پوشی سوخت سوخت
جور شاه کامران گر بر گدایی رفت رفت
در طریقت رنجش خاطر نباشد می بیار
هر کدورت را که بینی چون صفایی رفت رفت
عشقبازی را تحمل باید ای دل پای دار
گر ملالی بود بود و گر خطایی رفت رفت
گر دلی از غمزه دلدار باری برد برد
ور میان جان و جانان ماجرایی رفت رفت
از سخن چینان ملالت‌ها پدید آمد ولی
گر میان همنشینان ناسزایی رفت رفت
عیب حافظ گو مکن واعظ که رفت از خانقاه
پای آزادی چه بندی گر به جایی رفت رفت.
-----------------------------------------------------------
دلم رمیده لولی‌وشیست شورانگیز
دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آمیز
فدای پیرهن چاک ماه رویان باد
هزار جامه تقوا و خرقه پرهیز
خیال خال تو با خود به خاک خواهم برد
که تا ز خال تو خاکم شود عبیرآمیز
فرشته عشق نداند که چیست ای ساقی
بخواه جام و گلابی به خاک آدم ریز
پیاله بر کفنم بند تا سحرگه حشر
به می ز دل ببرم هول روز رستاخیز
فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی
که جز ولای توام نیست هیچ دست آویز
بیا که هاتف میخانه دوش با من گفت
که در مقام رضا باش و از قضا مگریز
میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
امیرحسین - نیما خادم محترم
من صبر را با سه حرف عشق
با میوه های کاج
در شبهای زمستانی
به شما تعارف کردم
چشمانتان خندید

سکوت باورها بود که در
بشقاب ها تقسیم شد

هیچ نداشتم و هیچ ندارم
وقتی مستم از شراب های تنهایی
در سرزمین قطبی

شبانه های من از یاد شما
بنفش است
سرخ است
پر شوق دیدار است

راستی
یک سال گذشت
و من خانه ام را به جزیره می برم
به جزیره میوه های کاج
با شبهای پر ستاره
که به شوق دستان گرم ما
نور می دهند

امیرحسین - محمدعلی‌بهمنی

تنهایی تو و غزل من - دو چیز نیست
زین توامان - همیشگی من! گریز نیست

همواره ما شبیه به هم دوره می‌شویم
با آن شباهتی که در آیینه نیز نیست

«گاهی دلم برای خودم تنگ می‌شود»
دایم برای تو که جز اینم عزیز نیست

آرامشی به خشم تو دیروز دیده‌ام
امروز با کسی غزلم در ستیز نیست

مانند برگ ریختی و ریختم، ولی
پائیز هم همیشه چنین برگ‌ریز نیست

بی‌بانگ صور خواب من آشفته گشته است
گوشم دگر به زمزمه رستخیز نیست


سحر - هومن شریفی



می ترسم از خودم ...

از خودی که رامش کرده ام ... آرام شده است ... کمی کم غذا

دیگر به هیچ کس نمی پرد ... هیچ کافه ای را با حقیقت روبه رو نمی کند

دیگر سوال هایش را به جان ِ نقاب های کسی نمی اندازد ...

آسه میرود ... آسه می آید

می ترسم از روز انفجار ... روزی که از تمام اعتبارها بگذرم

خودم را جدی بگیرم و جاده را .. آنقدر خیالم از رفتنی بودنم راحت باشد

که به آبروی جا مانده از خودم رحم نکنم ...

میترسم از شب های آرامم ... از لبخندی که تحویل نگرانی های مادر میدهم ..

می ترسم ... از این همه که نیستم ....

از رابین هودی که دیگر به شروود ِ سر کشی هایش سرک نمی کشد

از زورویی که از نقاب خسته است ...

می ترسم از آن روی خودم ... که سگ نیست / اما بالا که بیاید

به هیچ سکوتی قناعت نمی کند

میترسم از کلید خانه ... که پشت در جا بگذارمش

و سر در بیاورم از چادری در پارک زیر برج میلاد ...

به شوق آدم ها خیره شوم که اصلا نگاهشان را از بادبادک ها برنمی دارند

میترسم از چشم های پدر / که اگر گریه اش از سرم کم میشد ،

آزادی را روی باتوم هم حک می کردم

میترسم از تلفن همراهم / که زنگ میخورَد ... که هی خنده پیش فروش کنم ....

که هی به دست بیایم ... که هی مشترک شوم / با اینکه از سلول هایم

انفرادی ترم

که هی در دسترس بمانم / بی آنکه داد بزنم :

من دستم به خود ِ خودم نمی رسد ، از بس که شما اشتیاقی به داشتنش ندارید

....

میترسم از سرم / که بزند ... که بزند بر سرم ....

که " دوستت دارم " هایم را غلاف کنم ....

لال شوم ... شصت های همه دنیا را قرض کنم ...

در کنار جاده ای که دیگر به این حوالی نمی رسد

/ بالا بگیرمشان ... سوار خنده دار ترین ماشینی شوم که آرام می آید ...

تا وقتی نشستم

آنقدر در آهنگ های رمانتیکش غرق باشد که تا میتوانم در خود فرو بروم

میترسم از تمام این روز ها / که شب ها رنگشان میکنم

و جای فردا به / امروزم غالب می کنم

میترسم از همین حرف ها / که از دستم در می روند ...

و جای با خود گفتن / فریادشان بزنم

میترسم از چمدان ها / که دستم برایشان بیشتر از دلم تنگ شده ...

مـــــــــــی ترسم از اینهمه که هستم و به رویم نمی آورم ...

از کرنومتری که تو به رویت نمی آوری / اما در من هی کم می شود

می ترسم از ......................

صدایی که مهیب نیست / اما خوابم را میپراند ...

کسی در من / قلاده وا می کند

دستم را میگیرد / کشان کشان میبرد

و به هیچ آشنایی / جواب پس نمی دهد




مـــــــــــــــــــــــــــــی....تـــــــــــــــــــــــــــــــر ...ســــــــــــــــــــــــــــم

******************************************************

سحر - علیرضا روشن


باید خودم را ببرم خانه، باید
ببرم صورتش را بشویم
ببرم دراز بکشد
دلداری‌‌اش بدهم که فکر نکند
بگویم که می گذرد، که غصه نخورد
باید خودم را ببرم بخوابد
"مــــــــــن" خسته ست




آرمین (شعر ها از نزار قبانی)

۱
می خواهم دوستت بدارم
و به دین یاسمن درآیم
و مناسک بنفشه بجا آرم
از نوای بلبل دفاع کنم
و نقره ی ماه
و سبزه ی جنگل ها
می خواهم دوستت بدارم
تا کرویت را به زمین بازگردانم
و باکرگی را به زبان
و شولای نیلگون را به دریا
چرا که زمین بی تو دروغی ست بزرگ
و سیبی تباه


۲
بگذار بر آیینه ها ی دستانت بوسه زنم
و پیش از سفر
پاره ای زاد راه برگیرم
میخواهم تصویرها نقش زنم
از شکل دستان تو
از صدای دستان تو
از سکوت دستان تو
پس کمی روبرویم می نشینی
تا نقش محال بزنم؟


۳
بگذار من برایت چای بریزم، آیا گفتم که دوستت دارم؟
آیا گفتم که خوشبخت هستم، زیرا که آمده ای
حضورت مایه خوشبختی است
چون حضور شعر
چون حضور قایق ها و خاطرات دور
بگذار پاره ای از سخن صندلی ها را
آن دم که به تو خوشامد می گویند برگردان کنم
بگذار آن چه را کز ذهن فنجان ها می گذرد
آن گاه که در فکر لبان تو اند
و آنچه را که از خاطر قاشق ها و شکردان می گذرد ، به زبان آورم 
بگذار تو را چون حرف تازه ای
برابجد بیفزایم

چای را دوست داشتی؟ 
کمی شیر نمی خواهی؟
و چون همیشه به یک حبه قند اکتفا می کنی؟
اما من
رخسار تو را
بی هیچ قندی
دوست دارم 


۴
روزی که تو را دیدم
همه نقشه هایم را
همه پیش گویی هایم را
پاره کردم
چون اسبی عربی
باران تو را بو کشیدم
پیش از آن که خیس شوم
تپش صدایت را شنیدم
پیش از ان که سخنی بگویی
بافته گیسوانت را با انگشتانم باز کردم
پیش از آنکه بافته باشی شان
زمانی که گفتم دوستت دارم
می دانستم
الفبایی نو اختراع می کنم


۵
دمی با من بنشین
تا نقشه جغرافیای دل را نگاهی دیگر بیفکنیم
بنشین تا ببینیم
تا کدامین کرانه مرز چشم های توست 
تا کدامین افق مرز غم های من
دمی با من بنشین
تا بر سر شیوه ای از دوست داشتن
به توافق برسیم


۶
آموزگار نیستم
تا عشق را به تو بیاموزم
ماهیان را برای شنا
نیازی به آموزگار نیست
چنانی که پرندگان را برای پرواز
تنها شنا کن، پرواز کن
عشق را دفتری نیست
بزرگ ترین عاشقان دنیا
خواندن نمی دانستند







--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

هانی-مثنوی دفتر اول : لینک:

بخش ۱۸ - بیان حسد وزیر

آن وزیرک از حسد بودش نژاد
تا به باطل گوش و بینی باد داد
بر امید آنک از نیش حسد
زهر او در جان مسکینان رسد
هر کسی کو از حسد بینی کند
خویش را بی‌گوش و بی بینی کند
بینی آن باشد که او بویی برد
بوی او را جانب کویی برد
هر که بویش نیست بی بینی بود
بوی آن بویست کان دینی بود
چونک بویی برد و شکر آن نکرد
کفر نعمت آمد و بینیش خورد
شکر کن مر شاکران را بنده باش
پیش ایشان مرده شو پاینده باش
چون وزیر از ره‌زنی مایه مساز
خلق را تو بر میاور از نماز
ناصح دین گشته آن کافر وزیر
کرده او از مکر در گوزینه سیر

بخش ۱۹ - فهم کردن حاذقان نصاری مکر وزیر را

هر که صاحب ذوق بود از گفت او
لذتی می‌دید و تلخی جفت او
نکته‌ها می‌گفت او آمیخته
در جلاب قند زهری ریخته
ظاهرش می‌گفت در ره چست شو
وز اثر می‌گفت جان را سست شو
ظاهر نقره گر اسپیدست و نو
دست و جامه می سیه گردد ازو
آتش ار چه سرخ رویست از شرر
تو ز فعل او سیه کاری نگر
برق اگر نوری نماید در نظر
لیک هست از خاصیت دزد بصر
هر که جز آگاه و صاحب ذوق بود
گفت او در گردن او طوق بود
مدتی شش سال در هجران شاه
شد وزیر اتباع عیسی را پناه
دین و دل را کل بدو بسپرد خلق
پیش امر و حکم او می‌مرد خلق

بخش ۲۰ - پیغام شاه پنهان با وزیر

در میان شاه و او پیغامها
شاه را پنهان بدو آرامها
آخر الامر از برای آن مراد
تا دهد چون خاک ایشان را به باد
پیش او بنوشت شه کای مقبلم
وقت آمد زود فارغ کن دلم
گفت اینک اندر آن کارم شها
کافکنم در دین عیسی فتنه‌ها

بخش ۲۱ - بیان دوازده سبط از نصاری


قوم عیسی را بد اندر دار و گیر
حاکمانشان ده امیر و دو امیر
هر فریقی مر امیری را تبع
بنده گشته میر خود را از طمع
این ده و این دو امیر و قومشان
گشته بند آن وزیر بد نشان
اعتماد جمله بر گفتار او
اقتدای جمله بر رفتار او
پیش او در وقت و ساعت هر امیر
جان بدادی گر بدو گفتی بمیر

بخش ۲۲ - تخلیط وزیر در احکام انجیل


ساخت طوماری به نام هر یکی
نقش هر طومار دیگر مسلکی
حکمهای هر یکی نوعی دگر
این خلاف آن ز پایان تا به سر
در یکی راه ریاضت را و جوع
رکن توبه کرده و شرط رجوع
در یکی گفته ریاضت سود نیست
اندرین ره مخلصی جز جود نیست
در یکی گفته که جوع و جود تو
شرک باشد از تو با معبود تو
جز توکل جز که تسلیم تمام
در غم و راحت همه مکرست و دام
در یکی گفته که واجب خدمتست
ور نه اندیشهٔ توکل تهمتست
در یکی گفته که امر و نهیهاست
بهر کردن نیست شرح عجز ماست
تا که عجز خود بینیم اندر آن
قدرت او را بدانیم آن زمان
در یکی گفته که عجز خود مبین
کفر نعمت کردنست آن عجز هین
قدرت خود بین که این قدرت ازوست
قدرت تو نعمت او دان که هوست
در یکی گفته کزین دو بر گذر
بت بود هر چه بگنجد در نظر
در یکی گفته مکش این شمع را
کین نظر چون شمع آمد جمع را
از نظر چون بگذری و از خیال
کشته باشی نیم شب شمع وصال
در یکی گفته بکش باکی مدار
تا عوض بینی نظر را صد هزار
که ز کشتن شمع جان افزون شود
لیلی‌ات از صبر تو مجنون شود
ترک دنیا هر که کرد از زهد خویش
بیش آید پیش او دنیا و بیش
در یکی گفته که آنچت داد حق
بر تو شیرین کرد در ایجاد حق
بر تو آسان کرد و خوش آن را بگیر
خویشتن را در میفکن در زحیر
در یکی گفته که بگذار آن خود
کان قبول طبع تو ردست و بد
راههای مختلف آسان شدست
هر یکی را ملتی چون جان شدست
گر میسر کردن حق ره بدی
هر جهود و گبر ازو آگه بدی
در یکی گفته میسر آن بود
که حیات دل غذای جان بود
هر چه ذوق طبع باشد چون گذشت
بر نه آرد همچو شوره ریع و کشت
جز پشیمانی نباشد ریع او
جز خسارت پیش نارد بیع او
آن میسر نبود اندر عاقبت
نام او باشد معسر عاقبت
تو معسر از میسر بازدان
عاقبت بنگر جمال این و آن
در یکی گفته که استادی طلب
عاقبت‌بینی نیابی در حسب
عاقبت دیدند هر گون ملتی
لاجرم گشتند اسیر زلتی
عاقبت دیدن نباشد دست‌باف
ورنه کی بودی ز دینها اختلاف
در یکی گفته که استا هم توی
زانک استا را شناسا هم توی
مرد باش و سخرهٔ مردان مشو
رو سر خود گیر و سرگردان مشو
در یکی گفته که این جمله یکیست
هر که او دو بیند احول مردکیست
در یکی گفته که صد یک چون بود
این کی اندیشد مگر مجنون بود
هر یکی قولیست ضد هم‌دگر
چون یکی باشد یکی زهر و شکر
تا ز زهر و از شکر در نگذری
کی تو از گلزار وحدت بو بری
این نمط وین نوع ده طومار و دو
بر نوشت آن دین عیسی را عدو

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------


فرزام- سعدی

ای ولوله عشق تو بر هر سر کویی
روی تو ببرد از دل ما هر غم رویی
آخر سر مویی به ترحم نگر آن را
کاهی بودش تعبیه بر هر بن مویی
کم می‌نشود تشنگی دیده شوخم
با آن که روان کرده‌ام از هر مژه جویی
ای هر تنی از مهر تو افتاده به کنجی
وی هر دلی از شوق تو آواره به سویی
ما یک دل و تو شرم نداری که برآیی
هر لحظه به دستانی و هر روز به خویی
در کان نبود چون تن زیبای تو سیمی
وز سنگ نخیزد چو دل سخت تو رویی
بر هم نزند دست خزان بزم ریاحین
گر باد به بستان برد از زلف تو بویی
با این همه میدان لطافت که تو داری


سعدی چه بود در خم چوگان تو گویی